بدبختی های یک زن چاق

متن مرتبط با «برای اولین بار در ایران» در سایت بدبختی های یک زن چاق نوشته شده است

تجربه دردناک

  • در حال پیاده روی بودم که پایم پیچ خورد و بدون اینکه متوجه شوم ظرف چند ثانیه به چشم خراشیده شدن صورتم بر روی آسفالت را می دیدیم. دانه های درشت آسفالت جلوی چشمانم حرکت می کردند، احساس درد شدید در ناحیه ناخنهای نازک دستانم که برگشته بود، سوزش شدید زانوانم همه با هم در کسری از ثانیه اتفاق افتاد. صدای دو سه نفر که خانم چی شد. یا حسین، ای وای، جیغ و ... که به سمتم آمدند. هرچه تلاش می کردم دستانم توان نداشت جسم سنگینم را بلند کند. دو دختر نوجوان بازوانم را گرفتند.- کمک می خواهی خانم؟+ بله لطفا کمک کنید بلند شوم.- برسانیمتان بیمارستان؟+نه لازم نیست الان زنگ می زنم همسرم یا پسرم بیاینددر این میان یکی از آقایان سوال پرسید: خانم چیزی مصرف کردید؟!+ نه چیزی مصرف نمی کنم.بدنم می لرزید و مبهوت سوال آن آقا بودم که بدانم چه باید کنم. زنگ زدم همسر. آمد دستپاچه از لبه جدول بلندم کرد و سوار ماشین شدم. هنوز گیج مبهوت حرف آن آقا بودم. شب که برای پسر کوچیکه تعریف کردم. گفت مادر الان اصلا نمی شود تشخیص داد که چه کسی مصرف کننده است. آنقدر همه چیز عجیب و درهم است. طرف حق داشته آنطور که تو زمین خوردی فکر کند لابد چیزی مصرف کرده ای.الان حالم خوب است. امسال دومین بار است که زمین می خورم. و شکر خدا آسیب جدی ندیدم. به نظر می رسد باید بپذیریم که سنی از ما گذشته است.خدایا شکرت که اینبار هم به خیر گذشت. خدایا شکرت که سلامتی هست. خدایا شکرت بابت باران پاییزی زیبایی که تهران را فراگرفت. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • دوباره بیمارستان

  • و باز هم کارم به بیمارستان کشید. حالا اینجا وقت دارم هر وقت که تاثیر داروهای مسکن کم می شود بنیشینم و تلویزیون نگاه کنم. تخت کناری حالش خیلی بده. علاوه بر حال خرابش افسردگی هم داره. دائم فکر می کنه که چرا باید بگذارندش اینجا و رفته باشند. انتظار داشت که یک نفر همراهش بماند و شب کنارش باشد. هرچه هم توضیح دادند که ممنوع است گویی مشکل روحی اش غالب است و متوجه مسری بودن بیماری نیست. یک موضوعی برایم در اخبار جهان جالب شد. دقت کردید که غرب نگاه می کند ببیند شرق به چه چیزی حساس است همانجا را به هم می ریزد. مثلا روسیه به اوکراین حساس بود انقدر رفت و آمد و انگولک کرد که آنجا را به هم ریخت. الان هم تحرکات نظامی در تایوان که چین به آن حساسیت ویژه ای دارد را در دستور کار قرار داده. به نظرم باید رفت سراغ حیاط خلوتهای امریکا و اروپا. حالا به نظرتان باید کدام کشورها را به هم ریخت تا توازن قوا بین شرق و غرب برقرار شود؟ نقطه ضعفهایشان کجاست؟ با موبایل نوشتن سخت است. بچه ها برایم دعا کنید. خدایا شکرت که اگر دردی هست دوایی هست. خدایا قوت مبارزه با این بیماری لعنتی را بده که دوباره کارم به آی سی یو نکشد. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • اسارت در جنگ هاي صليبي و قضيه همسر سعدي!

  • اين روزها سرم بسيار شلوغ است. يكي دو ماهي است كه موضوعي براي پژوهش دستم است كه اصلا ربطي به اوضاع اين روزها ندارد. تاريخي اجتماعي است. در بعضي از قسمتهاي ماجرا چيزهايي دستگيرم مي شود كه شايد براي شما هم جالب باشد. اين همه وقت گلستان سعدي را مي خواندم ولي دقت لازم در مورد برخي موارد نداشتم. اينبار كه با نگاه كنكاش گرانه مي خواندم جرياني دستگيرم شد كه از آنجايي كه كلا ما ايراني جماعت از داستان زندگي مردم لذت مي بريم اين مطلب را اينجا مي نويسم. اينجوري مطلب نوشتن من هم اصلا ربطي به وقت كم من و ننوشتن براي دوستان و اين حرفها ندارد. مديونيد چنين فكري به سرتان بزند:))))))))))در گلستان، باب دوم، در اخلاق درویشان. حکایت ۳۱ آمده است: «از صحبت یاران دمشقم ملالتی پدید آمده بود. سر در بیابان قدس نهادم و با حیوانات انس گرفتم. تا وقتی که اسیر فرنگ شدم.»در واقع داستان،‌ بی‌مقدمه و ناگهانی شروع شده است و آنکسي كه این حکایت را گفته سعدی است؛ شاعر بلندآوازه ایرانی که در پی هر حکایتی نکته‌ای را گوشزد می‌کرد. البته اینجا با پند و اندرز حکایتش کاری نداریم، که در آخر دلیلش را می‌گویم. مهم خود حكايت است و اينكه سعدی چطور و کجا اسیر فرنگی ها شده.اما قبلش برویم سراغ صلاح‌الدین ایوبی، جنگجوی مشهوری که حکومت ایوبیان را بنیان گذاشت. دودمانی قدرتمند که توانست از عراق و یمن تا مصر امروز را تحت فرمان خود بگیرد. صلاح‌الدین برای تصرف سرزمین‌ مقدس با صلیبیون درگیر شده بود. مسیحیانی که به دعوت پاپ اعظم‌شان برای تصرف این سرزمین‌ها سال‌های طولانی با مسلمانان در جنگ بودند. ایوبی موفق شد صلیبیون را در جنگ‌های پیاپی شکست دهد و نهایتا بیت المقدس را پس از حدود یک‌ قرن، در سال ۴۷۶ خورشیدی از آن‌ها پس بگیرد. این ماجرا , ...ادامه مطلب

  • داستان دختری با دستهای دراز(زندگی واوقعی ننه سکینه)

  • چند ماهی گذشت و زندگی روال عادی خودش را طی میکرد تا اینکه یک شبی آخرای شب بود و آقام به شدت حالش بد شد و رنگش خیلی پریده بود و دستاش بدجوری میلرزید با مادرم ترسیدیم سریع بابام را کول گرفتم و مادرم هم میخواست بیاد من نزاشتم گفتم خودم میبرمش تو بمون نصفه شبه خطرناک هست و با آقام که روی کولم تقریبا نیمه بیهوش شده بود اومدیم سر جاده هیچ ماشینی نبود پرنده پر نمیزد شب تار و سیاهی بود ترس عجیبی داشتم تو قلبم هی صدا میزدم یا فاطمه زهرا یا فاطمه زهرا یا فاطمه زهرا....یه کورسوی نوری دیدم که نزدیک و نزدیک تر میشد تا یه نور بزرگ شد وتابید توی چشمام یک کامیون بود .نگه داشت و یک آقایی پیاده شد گفت خواهرم چی شده اینجا چه میکنی؟ داشتم گریه میکردم گفتم آقام داره از دستم میره به فریادمون برس! اون آقا خیلی بزرگ هیکل و قد بلند بود قدش دو متری میشد خیلی نجیب و باحیا حتی به صورت من نگاه نکرد آقام را کمک کرد از روی دوشم برداشت خودش جایش داد جلوی کامیون منم سوار شدم نفهمیدیم چطوری تا به بیمارستان رسیدیم اینقدری که اشک میریختم و توی بیمارستان تا بخوان طبیب ها صدا بزنن آقام تمام کرده بود . نمیتونستم باور کنم پدرم اینقدر راحت، اینقدر بی سر و صدا و آروم وقتی دستش توی دست خودم بود بار سفر بسته و پرکشیده روی زمین افتاده بودم و زار میزدم .یکدفعه صدای پر از محبت و دلسوزی یک مرد مثل یک برادری؛ برادری که هرگز نداشتم خطابم کرد گفت قوی باش خواهرم دنیا آخر نرسیده پاشو از روی زمین ، خدا بزرگه. نگاه صورتش کردم سرش پایین بود به صورتم نگاه نمیکرد خیلی از این آقا بودنش دلم گرم شد از این حیا داشتنش. اسم اون آقا عبدالعلی بود و خیلی به ما کمک کرد هم برای دفن پدرم هم مراسم و کلی بی هیچ چشمداشتی به ما خدمت کرد. چقدر دعایش, ...ادامه مطلب

  • دختری با دستهای دراز (زندگی واقعی ننه سکینه) 2

  • آمنه خانمم که اون موقع پنج سالش بود از همه شون بزرگتر بود گفت شما اومدی ننه ی ما بشی؟ گفتم بله قربونت برم الهی !مادرم هم با خانجون مادر عبدالعلی شروع کرد حرف زدن .بنده خدا میگفت چندساله مریضم و رفتنی ام .نگران این بچه ها بودم دست کی بسپارم و همسایه ها کمک میکردن برای نگهداریشون و اسم مادرشون طاهره خانم بوده پارسال فوت کرده خدا رحمتش کنه .یه بغض خیلی بدی گلوم را گرفته بود .به مادرم گفتم بچه ها را ببریم با خودمون مادرم هم قبول کرد دیگه تند تند لباسای سه تا بچه را جمع کردیم به خانجون گفتیم ما بچه ها را میبریم گفت ببر مادر الهی زودتر عقد کنی بیایی خودت سر خونت چقدر خانم خوش زبونی بود. دیگه عبدالعلی اومد دید ما و بچه ها همگی آماده ایم برگردوند ما رو روستا و باهاش حرف زدیم قرار شد خونه اجاره را پس بده وسایل را با خانجون کلا بیاره روستا به خونه ما و عقد کنیم، زندگیمون را شروع کنیم یه مهمونی هم تو روستا بگیریم ولیمه بدیم نمیتونم بگم که سه تا بچه چقدر خوشحال بودن الهی قربون حسین جونم بشم هی میپرسید ننه سکینه دیگه نمیری از پیشمون؟ منم قربون صدقشون میرفتم صبح اول وقت با مادر خدابیامرزم بچه ها را بردیم حموم روستا و خوب شستیم و لباسهای تمییز تنشون کردیم نشوندیم تو آفتاب خشک شدن مثل ماه شدن سه تایی شون براشون غذای خوب و مقوی آماده کردیم و دو روز بعد هم عبدالعلی اسباب هاشون را با خانجون آورد، سریع دوتا اتاق را جارو کردیم و اسبابهاشون را چیدیم و رختخواب واسه خانجون انداختیم .چقدر خانجون خوشحال بود چقدر دعامون میکرد .صبح روز بعدش عقد کردیم و گوسفند قربونی کردیم و ولیمه دادیم .خلاصه مدتها گذشت خانجون برامون پشم ریسی میکرد و لباسهای گرم زمستونی میبافت .منم دیگه اینقدر با بچه ها انس گرفته بودم ک, ...ادامه مطلب

  • دوباره زن زاید:)))))

  • میهمانی تمام شد. ظرفها را در سبدهای ماشین ظرفشویی چیدم. با خیال راحت رفتم که استراحت کنم. همسر لم داده روی مبل و کنترل به دست شبکه های خبری مختلف را زیر و رو می کند به قول خودش ببیند دنیا دست کیست. گفتم حالا چه فرقی می کند. به دست هر کس باشد ما نظاره گریم نه تاثیرگذار. چراغ را خاموش کن بخواب. گفت بیا در مورد فلان موضوع فکر کنیم چه کار کنیم. نشستیم. روی کاغذ فکر کردیم. آخرش هم به جایی نرسیدیم. وقتی بلند شدم احساس کردم زمان زیاد گذشته و باید ماشین ظرفشویی خاموش شده باشد ولی دارد کار می کند. نگاهی به تایمر انداختم، دیدم ارور 15 می دهد. خاموش کردم. سرچ کردم دیدم احتمالا نشتی ای در یکی از اتصالات دارد و احتمالا آب به قسمتهای اصلی ماشین نفوذ کرده است. خلاصه خاموش کردم. ظرفها را خالی کردم. به کمک همسر 45 درجه کج کردم که آبهای موجود در آن تخلیه شود و خشک شود. تا ساعت 2.5 شب مشغول شستن و خشک کردن ظرفها به کمک همسر بودیم و جنازه مان به تخت رسید. سال گذشته سه تومان خرج روی دستمان گذاشته بود. امسال خدا عالم است چه شود. سرچ کردم ببینم اگر بخواهم مجدد بخرم قیمت جقدر است. کلا منصرف شدم. فکر نکنم امسال موفق شویم که چنین کاری کنیم. باز هم باید به تعمیر رضایت داد.رئیس بانک مرکزی هم عوض شد. بالاخره به این نتیجه رسیدند که برای حل بحران به جای حزب و حزب بازی باید بروند دنبال تخصص. هرچند به شخصه امیدی به رفع مشکل ندارم. تا دست برخی از جیب مردم خارج نشود وضعیت همین است. البته تا زمانی که دست به تغییرات بن سلمان طور نروند بعید می دانم مشکلی از این مملکت حل شود. یادم است وقتی تمام شاهزاده های فاسد و چپاولگر را در یک هتل گروگان گرفت و یکی دو تایشان را گردن زد کل دنیا در حال تمسخر بودند، ولی همینطوری ی, ...ادامه مطلب

  • تدبیر مردمی برای بی تدبیرها

  • دوستان سیستان بودیم. وضعیت بسیار وخیم است. خواهش می کنم سمنها و گروههای مردمی دست در دست هم دهید و مناطق سیل زده چابهار و سیستان را دریابید. با دعوا و درگیری باری از دوش زنده های در سیل مانده برداشته نمی شود مرده ها هم زنده نمی شوند. باز هم خدایا شکرت بابت هرچه که خود صلاح می دانی.مشارکتهای غیر نقدی با شماره 02178080 تماس بگیرید.از طریق #888*780*هم می توان نقدی کمک کرد., ...ادامه مطلب

  • روز مادر

  • دیشب منزل مادرم بودیم. طبق هر سال برای مادرم هدیه تهیه کردیم و شام خریدیم و رفتیم دور هم باشیم. در این گیر و دار خواهر زاده های ده دوازده ساله توی حمام منزل مادرم مشغول کارهایی بودند به قول خودشان سکر, ...ادامه مطلب

  • باران

  • از دیروز که وبلاگ باران کلمه جسته و گریخته می بارد من باز هم شادم و خدارا شکر می کنم. هر قطره اش نعمتی است که ما به آن بسیار نیاز داریم. حالم خوب است و از یک ماموریت اداری پس از ده روز برگشتم. امروز با آرامش وصف ناشدنی کارهایم را پیش بردم و خدا را بابت این موضوع شاکرم. خدایا شکرت. بعدا نوشت: شیدای عزیزم چقدر از پیامی که گذاشتی مشعوف شدم و از راه دور برایت بوسه ای فرستادم. عزیزم خیلی خوشحالم. خیلی خیلی خیلی, ...ادامه مطلب

  • باز باران

  • هیچ چیز در این شهر به این اندازه مرا خوشحال نمی کند که صبح با بوی وبلاگ باران کلمه و صدای وبلاگ باران کلمه از خواب بیدار شوم. صبح یک غلتی در جایم زدم و بوی خوب وبلاگ باران کلمه را با یک نفس عمیق بالا کشیدم. آرام و آهسته از تخت بیرون , ...ادامه مطلب

  • به احترام یک مادر

  • به احترام یک مادر پست قبل حذف شد. دوستانی که اینجا را می خوانید یکبار دیگر برای همیشه می گویم لطفا سوالات شخصی در مورد سن و سال-‏ میزان قد و وزن‏ -بیماریها‏‏یم- شغل همسرم‏ -میزان درآمد خودم و همسرم‏‏-, ...ادامه مطلب

  • بوی عطر باران

  • نشسته ایم و نمرات آخرین آزمون پسر کوچیکه را با هم بررسی و تحلیل می کنیم و پیش بینی ها نقاط قوت و ضعف را بررسی می کنیم. همسر در حال گفتگو با مادرش است و من امروز حالم خوب است زیرا پسر بزرگه بعد از چند , ...ادامه مطلب

  • خانه پدری

  • می دانید خانه پدری برای من همیشه زنده است. حتی اگر در آن زندگی نکنیم و فقط گاهی به آنجا سری بزنیم. رفتیم و شله زرد هم پختیم و در تمام مدتی که در آنجا حضور داشتم حالم خوب خوب بود. از زیر برگهای پاییزی حیاط گردو جمع کردیم. هنوز زعفرانهایی که مامان کاشته است گل داشت و برای دلخوشی هم که شده چند تایی چیدیم و پرچمهای تازه اش را داخل شله زرد ریختیم. برای درخت آلبالو قیم گذاشتیم و برای درخت گیلاس تصمیم گرفتیم که امسال دیگر با اره بی افتیم به جانش و جایش درختی جدید بکاریم. هرچند دلم نمی آید و یادگار پدر است ولی تصمیم با مادر است. شب را با آرامشی وصف نشدنی و سکوتی بی همتا خوابیدیم. راستش آنجا حتی روز هم صدایی به گوش نمی رسد به طوری که شاید در طول روز یکی دوبار صدای ماشین بشنوی. در خانه پدری شاید یکی از لذت بخش ترین کارهای دنیا گشت زدن توی وسایل قدیمی است. داخل شیروانی هنوز برخی از دفترها و کتابهای قدیمی ما هست. محض تنوع هم که شده نردبان گذاشتم و رفتم داخل شیروانی. دفترها و کتابهای قدیمی را در آوردم و گفتم هر کدام را می خواهید بردارید و هر کدام را نمی خواهید بریزم دور. چه حالی بودند اعضای خانواده. در این میان دفتری با جلد قرمز و خطهای طلایی مورب برق می زد و مرا به خاطرات دور می برد. یک دفتر صد برگ که چند برگ هم به آن اضافه کرده بودم. آنزمان داستانی می نوشتم از زبان شخص اول داستان. داستانی که , ...ادامه مطلب

  • توفیق اجباری

  • این روزها که به علت تصادف همسرجان برخی روزها مجبوریم ماشین بنده را با هم قسمت کنیم و گاهی بدون ماشین می مانم بیشتر توفیق می یابم پیاده راه بروم و تغییرات شهر را با چشمانی کنجکاو مشاهده کنم. می دانید وقتی هر روز مسیرها را می روید تغییرات برایتان معنی دار نیست ولی وقتی هر دفعه مسیر جدیدی را انتخاب می کنید و چند وقت بعد همان مسیر را تکرار می کنید تغییرات برایتان معنی دار می شود. تغییر در سیاستهای شهرداری در استفاده از پیاده راهها و واگذاری قسمتهایی از مسیر پیاده راه زیر زمینی چهار راه ولیعصر و زیادتر شدن دستفروشهای زن در مترو و تفاوت کارهای ارائه شده از سوی ایشان در مقابل آقایان دستفروش مترو. نگاه بساط گستران ساکن در خیابان و چرخی داران به دستفروشان داخل مترو، گفگو با رانندگان اسنپی ها و کارپینویی ها و تپسی ای ها و مسافرکشهای خطی، تفاوت رفتار صف بی آرتی ها و تغییر رفتار عمومی مردم نسبت به حیوانات شهری برایم جالب است. هنوز مردم از موش متنفرند ولی حاضر نیستند با 137 برای طعمه گذاری تماس بگیرند در عوض گربه ها خیالشان آسوده است و کمتر کسی دیگر به سراغ آزارشان می رود. ریختن گندم در سه گوشیهای دور برگردان وسط خیابانها و کنارگذر چهار راهها و میدانها برای کبوتران چاهی و اسکان ایشان زیر فضاهای خالی پلهای ماشین رو که فضایی نسبتا امن هم برای ایشان و هم برای کارتن خوابها ایجاد کرده است برایم جالب, ...ادامه مطلب

  • سردرگمی

  • نشستم پشت میز کار و در این همه گیر و دار دچار سردرگمی شده ام. از یک هفته قبل دستم به نوشتن نمی رفت. یکی از کارها اصلاحات خورده حتی دریغ از یک خط اصلاح. کتاب جدیدم نیاز به اصلاحاتی جزئی دارد دریغ از وقت برای خواندن. نمی دانم چه کار می کنم ولی واقعا نه حوصله نوشتن دارم و نه حوصله سر کار رفتن. تعطیلات , ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها