داستان دختری با دستهای دراز(زندگی واوقعی ننه سکینه)

ساخت وبلاگ

چند ماهی گذشت و زندگی روال عادی خودش را طی میکرد تا اینکه یک شبی آخرای شب بود و آقام به شدت حالش بد شد و رنگش خیلی پریده بود و دستاش بدجوری میلرزید با مادرم ترسیدیم سریع بابام را کول گرفتم و مادرم هم میخواست بیاد من نزاشتم گفتم خودم میبرمش تو بمون نصفه شبه خطرناک هست و با آقام که روی کولم تقریبا نیمه بیهوش شده بود اومدیم سر جاده هیچ ماشینی نبود پرنده پر نمیزد شب تار و سیاهی بود ترس عجیبی داشتم تو قلبم هی صدا میزدم یا فاطمه زهرا یا فاطمه زهرا یا فاطمه زهرا....

یه کورسوی نوری دیدم که نزدیک و نزدیک تر میشد تا یه نور بزرگ شد وتابید توی چشمام یک کامیون بود .نگه داشت و یک آقایی پیاده شد گفت خواهرم چی شده اینجا چه میکنی؟ داشتم گریه میکردم گفتم آقام داره از دستم میره به فریادمون برس! اون آقا خیلی بزرگ هیکل و قد بلند بود قدش دو متری میشد خیلی نجیب و باحیا حتی به صورت من نگاه نکرد آقام را کمک کرد از روی دوشم برداشت خودش جایش داد جلوی کامیون منم سوار شدم نفهمیدیم چطوری تا به بیمارستان رسیدیم اینقدری که اشک میریختم و توی بیمارستان تا بخوان طبیب ها صدا بزنن آقام تمام کرده بود . نمیتونستم باور کنم پدرم اینقدر راحت، اینقدر بی سر و صدا و آروم وقتی دستش توی دست خودم بود بار سفر بسته و پرکشیده روی زمین افتاده بودم و زار میزدم .

یکدفعه صدای پر از محبت و دلسوزی یک مرد مثل یک برادری؛ برادری که هرگز نداشتم خطابم کرد گفت قوی باش خواهرم دنیا آخر نرسیده پاشو از روی زمین ، خدا بزرگه. نگاه صورتش کردم سرش پایین بود به صورتم نگاه نمیکرد خیلی از این آقا بودنش دلم گرم شد از این حیا داشتنش. اسم اون آقا عبدالعلی بود و خیلی به ما کمک کرد هم برای دفن پدرم هم مراسم و کلی بی هیچ چشمداشتی به ما خدمت کرد. چقدر دعایش کردیم روز چهلم پدرم بود هنوز همه در شوک بودیم و گریه زاری میکردیم حتی برای مراسم چهلمش هم عبدالعلی باز آمد یاری کرد وقتی مراسم تمام شد غذا و نان که خود زنهای روستا پخته بودن اماده کردم که بهش بدیم ببره با زنش بخورن خیلی زحمت کشیده بود و با خودم میگفتم کاش زنش را هم میاورد خلاصه غذاها را با نونها خواستم بهش بدم گفتم سلام به خانمتون برسونید دفعه دیگه بیاریدشون اینجا غریبی نکنید که دیدم خیلی ناراحت شد و گفت :آخه من زنم پارسال فوت کرده فقط سه تا بچه کوچیک و یک مادر پیر دارم. وای انگار آب یخ رو سرم ریختن و جگرم سوخت .گفتم چندسالشونه؟ گفت دو ساله و سه ساله و پنج ساله .ناخوداگاه گفتم بمیرم براشون. اقا عبدالعلی گفت حاج آقا امروز با مادرتون یک صحبتی هم دارن من تا عصر روستا میمونم که ببینم حاج آقا چی میگن! من تعجب کردم گفتم پس بیایید خونه ما استراحت کنید گفت نه همینجا سر مزار میشینم فقط به من خبر بدین گفتم چی رو؟ گفت جواب حرفای حاجی آقا رو ! دیگه سریع رفتم به مادرم گفتم عبدالعلی میگه حاج آقا کارت داره! مادرم پاشد رفت ببینه چی شده؟ وقتی برگشت صدام زد گفت سکینه خانم بیا. گفتم چی شده ننه؟ چی میگفت حاج آقا ،گفت عبدالعلی به حاجی گفته ازت خواستگاری کنه !

میخواسته بعد از سال آقات بیاد اما نتونسته از بس دلش گیر شده بوده حاجی آقا استخاره کرده میگه خیلی خوب اومده گفت کار خیره عقب نندازین اینطوری روح اقات هم شاد میشه نظر تو چیه؟ من خیلی خوشحال شدم ولی اخه سه تا بچه یتیم کوچولو را باید چطوری نگهداری میکردم؟اونم منی که هیچ تجربه ای از بچه داری نداشتم؟ ِمن ِمن کنان گفتم بگو باید فکر کنم نمیدونم. مادرم گفت میگم هفته دیگه جواب میدیم گفتم اره خوبه! خواهرام و مادرم همه موافق بودن مادرم میگفت خودم کمکت میکنم بچه ها را بزرگ کنی و منم عبدالعلی را دوست داشتم و دیگه تصمیم بر این شد جواب مثبت بدیم یک هفته گذشت و صبح زود در خونه را باز کردیم عبدالعلی جلوی چشامون بود اینقدر تعجب کردیم که خودش خندید ما هم خندیدیم .به ننه ام رو کرد گفت برای گرفتن جواب اومدم. مادرم گفت بفرما داخل تا جواب را بهت بدیم .

آمد داخل نشست یک کیسه هم همراهش بود توش چهارتا کله قند بود. من خجالت میکشیدم برم پیششون ولی صداشون را میشنیدم مادرم گفت الهی مبارکت باشه ننه...سکینه جانم دختر مهربونیه منم ازش خیلی راضیم آقاش خدابیامرز هم ازش خیلی رضا بود الهی از پس این امانت بزرگ بربیاد و سه تا بچه یتیم ات را هم با کمک خودت به ثمر برسونه .عبدالعلی هم خندید گفت مبارکه و اینجوری شد که دیگه بله را گرفت. به عبدالعلی گفتم میخوام بچه ها و مادرت را ببینم گفت همین الان بیا ببرمت ببینشون. ننه ام گفت منم میام سریع آماده شدیم بردمون خونشون. الهی بمیرم سه تا بچه کوچولوی بی پناه با صورت های نشسته و موهای توهم گره خورده ولباسهایی که اصلا تمیز نبودن انگار بی مادری را میشد تو اون خونه دید که با یک خانم مسن و بیمار توی یک خونه بودن دلم ریش شد و چشام پر اشک شد بغلم را باز کردم سه تاشون اومدن چسبیدن بهم با خوشرویی و مهربونی با زبون بچگونه بشون حرف میزدم اسمهاشون آمنه و حسین و فاطمه بود.

این داستان ادامه دارد.

بدبختی های یک زن چاق...
ما را در سایت بدبختی های یک زن چاق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : chagh2o بازدید : 119 تاريخ : جمعه 28 بهمن 1401 ساعت: 22:33