دختری با دستهای دراز (زندگی واقعی ننه سکینه) 2

ساخت وبلاگ

آمنه خانمم که اون موقع پنج سالش بود از همه شون بزرگتر بود گفت شما اومدی ننه ی ما بشی؟ گفتم بله قربونت برم الهی !مادرم هم با خانجون مادر عبدالعلی شروع کرد حرف زدن .بنده خدا میگفت چندساله مریضم و رفتنی ام .نگران این بچه ها بودم دست کی بسپارم و همسایه ها کمک میکردن برای نگهداریشون و اسم مادرشون طاهره خانم بوده پارسال فوت کرده خدا رحمتش کنه .یه بغض خیلی بدی گلوم را گرفته بود .به مادرم گفتم بچه ها را ببریم با خودمون مادرم هم قبول کرد دیگه تند تند لباسای سه تا بچه را جمع کردیم به خانجون گفتیم ما بچه ها را میبریم گفت ببر مادر الهی زودتر عقد کنی بیایی خودت سر خونت چقدر خانم خوش زبونی بود. دیگه عبدالعلی اومد دید ما و بچه ها همگی آماده ایم برگردوند ما رو روستا و باهاش حرف زدیم قرار شد خونه اجاره را پس بده وسایل را با خانجون کلا بیاره روستا به خونه ما و عقد کنیم، زندگیمون را شروع کنیم یه مهمونی هم تو روستا بگیریم ولیمه بدیم نمیتونم بگم که سه تا بچه چقدر خوشحال بودن الهی قربون حسین جونم بشم هی میپرسید ننه سکینه دیگه نمیری از پیشمون؟ منم قربون صدقشون میرفتم صبح اول وقت با مادر خدابیامرزم بچه ها را بردیم حموم روستا و خوب شستیم و لباسهای تمییز تنشون کردیم نشوندیم تو آفتاب خشک شدن مثل ماه شدن سه تایی شون براشون غذای خوب و مقوی آماده کردیم و دو روز بعد هم عبدالعلی اسباب هاشون را با خانجون آورد، سریع دوتا اتاق را جارو کردیم و اسبابهاشون را چیدیم و رختخواب واسه خانجون انداختیم .چقدر خانجون خوشحال بود چقدر دعامون میکرد .صبح روز بعدش عقد کردیم و گوسفند قربونی کردیم و ولیمه دادیم .

خلاصه مدتها گذشت خانجون برامون پشم ریسی میکرد و لباسهای گرم زمستونی میبافت .منم دیگه اینقدر با بچه ها انس گرفته بودم که این سه تا بچه شدن جونه من ! اگه میگفتن جونه خودت را بده این سه تا خوشبخت باشن با کمال میل میدادم اونها هم شدید به من وابسته بودن و مادرمم روحش شاد باشه خیلی بهم یاری میداد میگفت اینها یتیم های امت پیامبر هستن میخوام اون دنیا جلو پیامبر و اهلبیتشون سربلند باشم. بگم که عبدالعلی یک مرد خیلی دست و دلباز و سخاوتمند ، خیلی باحیا و نجیب که تمام حواسش به من و بچه ها بود و ارث پدری ام را هم با انصاف کمک کرد فروختیم و بین خواهرام تقسیم کرد سهم من و مادرم از زمین ها و باغات و فروش دامها را به خواهرام دادیم و خونه را ازشون خریدیم. البته بازم یه کم پول اضافه اومد که پس انداز زندگیمون کردیم .خواهرام میگفتن سکینه جان بچه دار بشو ولی من نمیخواستم با خودم عهد کرده بودم که تا این سه تا را از آب و ِگل درنیارم خودم بچه نیارم با اینکه سنم بالا بود ولی گفتم توکل برخدا. به خاطرم میاد اولین تابستونی بود که ازدواج کرده بودم و بازم شب نوزدهم ماه رمضان بود مادرم و عبدالعلی رفته بودن احیاء شب قدر و من نرفته بودم .من و بچه ها فقط توی پشه بند توی ایوان خونمون خوابیده بودیم .هر سه تا بچه روی دستم خوابشون برده بود چون هرشب براشون قصه میگفتم و سه تاشون سر روی دستم میزاشتن و میخوابیدن .ماه مثل همون شب میدرخشید و نور میداد نگاه کردم به صورت سه تایی شون که نور ماه روش تابیده بود یه دفعه به ذهنم اومد اگر خدا دست منو یه ذره کوتاه تر آفریده بود یکی از این سه تا طفل یتیم الان جا نمیشد سرش را بزاره روی دستم و دلش میشکست !

همچین که این فکر اومد به قلبم زیرلب گفتم: خدایا شکرت و دیگه سیل اشک بود که از چشمام سرازیر شد گفتم خدایا حکمتت را شکر حکمت دراز بودن دستم را هم فهمیدم فقط شکرت خدای بزرگ، خدای مهربون و اون شب تا صبح اشک ریختم و شکر کردم . دوسال بعد از ازدواجمون خانجون به رحمت خدا رفت که در شهر و کنار طاهره خانم خدابیامرز به خاک سپردیمش روز خاکسپاریش سر خاک طاهره خانم رفتم گفتم خواهر آیا تو اون دنیایی یعنی خبر از ما داری؟ من دارم تمام تلاشم را میکنم که بچه هاتو خوب بزرگ کنم دعا کن برام و سرم را گذاشتم روی سنگ قبرش و خیلی گریه کردم بعد ازش خداحافظی کردم و برگشتم.

چهار سال گذشت و الحمدلله بچه هام بزرگ شده بودن ماشاء الله از تربیت و پاکیزگی زبونزد روستا بودن خیلی بچه هام خوب بودن همه دوسشون داشتن بعدش خودم باردار شدم اونم دوقلو اما ماه سوم بودم که سقط شدن نزدیک بود حتی خودمم از دست برم که خدا بهم خیلی رحم کرد . مادرم خدابیامرز یه کم گریه زاری میکرد میگفت ننه دلم میسوزه الهی خدا به خودت هم بچه بده من اما دلم قرص بود به حکمتهای خداوند میگفتم راضیم به رضای پروردگارم شش ماه از سقطم گذشته بود که خواب عجیبی دیدم خواب دیدم یک خانم خیلی دلسوزی که با چشمای پر از محبت بهم نگاه میکنه دوبار اسممو صدا زد یک پیراهن بلند سبز رنگ پوشیده بود گفت: سکینه خانم ،سکینه خانم !من نگاهش کردم دیدم قیافش برام خیلی آشناست یه دفعه یادم اومد دیدم وای اینکه طاهره خانمه! زبونم تو خواب بند اومده بود سلام کردم هیچ تو خواب یادم نبود ایشون فوت کرده . گفت خواهرجون اون دفعه دوتا سیب کال چیده بودی خودم رفتم از باالی باغ برات یک سیب سرخ تازه چیدم بفرما و دستش را گرفت سمتم یک سیب سرخ گنده بهم داد . سیب را گرفتم همچی که اومدم تشکر کنم از خواب بیدار شدم. ماه بعدش فهمیدم باردارم و خدا دخترم آسیه خانم را بهمون داد .

خدا را شکر میکنم که به یاری و قوت خودش همه بچه ها را با عبدالعلی بزرگ کردیم به ثمر رسوندیم مادرم تا ده سال همراهمون بود و بعد به رحمت خدا رفت و ما را تنها گذاشت . روحش شاد ما هنوزم تو اون روستاییم البته حسین آقامون برامون یک خونه نوساز ساخته و اینجا را خیلی دوست داریم. آمنه ام و فاطمه ام هردوتا عروس یکی از خواهرام شدن والحمدلله خوشبخت شدن و برای حسین آقامون هم دختر یکی دیگه از خواهرام را گرفتیم که اونم خیالمون ازش راحته فقط این وسط آسیه خانم هست که شوهرش دادیم به یک شهر دیگه و بچم غربته هرچند خوشبخت شده ولی این راه دور یه کمی برامون سخته ولی بقیه بچه هام هر هفته اینجان. نوه هام مرتب سر میزنن برامون نون میارن هی غذا میارن میگم آخه ننه مگه ما دوتا پیرمرد پیرزن چقدر میخوریم اینقدر غذا هربار میارین میگن: شما فقط بشین سرجانماز دعا کن برامون دیگه دست به سیاه سفید نزن! آمنه خانمم دوبار کربلا بردمون، فاطمه خانمم هر سال قبل کرونا میبردمون مشهد و حسین آقام که دیگه بمیرم براش بچم هر زحمتی داریم به دوشش هست همش هرروز زنگ میزنه میگه: ننه اوضاع خوبه؟ همه چی داری پول داری غذا داری میگم اره ننه اینقدر نگران ما نباش. آسیه خانمم که هربار میاد یک عالمه خوراکی و سوغاتی های شهرشون را بار میزنه میاره.

بدبختی های یک زن چاق...
ما را در سایت بدبختی های یک زن چاق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : chagh2o بازدید : 97 تاريخ : جمعه 28 بهمن 1401 ساعت: 22:33