روز مادر

ساخت وبلاگ

دیشب منزل مادرم بودیم. طبق هر سال برای مادرم هدیه تهیه کردیم و شام خریدیم و رفتیم دور هم باشیم. در این گیر و دار خواهر زاده های ده دوازده ساله توی حمام منزل مادرم مشغول کارهایی بودند به قول خودشان سکرت که بویش توی حال می پیچید. در واقع داشتند دور کاغذ را شمع سوز می کردند که مثلا نامه هنری برای مادرشان بنویسند:)))))) کلی موجبات شادی ما را فراهم می آورند این بچه های فسقلی. تمام مدت همسرم را می دیدم که روی مبل نشسته و توی فکر است. نزدیکش شدم و گفتم:

- هدیه ای که برای مادرت خریده بودم بردی؟ 

+با بی حوصلگی جواب داد بله امروز آنجا بودم. 

- خواهر برادرها هم کسی آمده بود؟

+نه نبودند.

- قرار نبود امشب کسی آنجا برود؟

+ نه بابا . بعد با بی حوصلگی گفت چقدر سوال می کنی.

- مشکلی پیش آمده؟

+ بعدا بهت می گویم؟

نتیجه چیزی دستگیرم نشد و رفتم تا در کنار خانواده ام حالم خوب باشد. برگشتنی در حالی که غذاهای پسر کوچیکه دستم بود (مادرم برایش غذا فرستاده بود مثل همیشه و از همه میوه و شیرینی و کیک هم گذاشته بود) سوار ماشین شدم. گفتم:

- حال داری بریم دور بزنیم؟

+ نه خیلی شلوغه حوصله ترافیک ندارم.

- دلت می خواهد با هم حرف بزنیم؟

+ در مورد چی؟

- مامانت از کادو خوشش آمد؟

+ به زور گرفت.

ـ چرا؟

+ چون گفتم سلیقه تو هست یکی برای مادرت خریدی و یکی هم برای او.

- خوب از این ناراحتی؟

+ نه بی خیال نپرس.

ساکت شدم و چیزی نگفتم. گذشت بعد شروع کرد به حرف زدن. گفت و گفت و گفت. دیدم پدر شوهر و مادر شوهر نشسته اند و پشت سر من حسابی بد و بیراه گفته اند. آنقدر که همسر خسته شده و گفته همینجوری با بچه هایتان رفتار می کنید که دور و برتان خالی است. الان این همه از زنم بد گفتید انتظار دارید چه کار کنم. می خواهید طلاقش بدهم بیایم پیش شما دور و برتان باشم؟ زندگی دو برادرم که به هم خورده و کنارتان هستند می خواهید من هم بیایم و بشویم سه تا؟!

راستش دیگر بقیه حرفهای همسر را نمی شنیدم. گویی زخمی در دلم باز شده بود و خونابه و چرک می زد بیرون. تمام خاطرات سالهای اول زندگیم و مشکلاتی که من و همسر یکی یکی با کمک هم حل کردیم در ذهنم رژه می رفت. خلاصه بگویم تا دو شب نفهمیدم چطور زمان گذشت و من روی مبل کنار شومینه نشسته بودم. من این آدمها را بخشیده ام ولی مسائلشان را فراموش نکرده ام. ساعت دو و نیم بود که همسرم آمد کنارم نشست و با یک لیوان نسکافه داغ و گفت: وقتی بهت می گویم نپرس برای همین است. من که می دانم چقدر تلاش کرده ای تا حالت خوب باشد و روحیه ات شاد. الان با این حال و روزت چطور می خواهی کار کنی. گفتم بالاخره بعد از سالها یکبار هم که شده باید می گفتی که چه فشاری رویت هست بابت داشتن من و کنار من بودن. مبادا بابت این موضوعات خودت را اذیت کنی و غم به دلت راه دهی. ما سالهای سخت زندگیمان را با هم گذراندیم و همه مشکلاتمان را با هم حل کردیم. پدر و مادرت مقصر نیستند پدرشوهر و مادر شوهر خوب در زندگیشان ندیدند و بلد نیستند که چطور باید رفتار کنند. دست خودشان نیست. الان هم در این سن دیگر کسی نمی تواند کمکشان کند. خدا حفظشان کند. فرصت کردی بیشتر بهشان سر بزن. شاید کمکی لازم داشته باشند. بیا یک قراری بگذاریم. من هم مثل سابق دیگر ازت نمی پرسم چه می گویند تو هم مثل قبل دیگر نگو چه می گویند. اینجوری نه من حالم بد می شود و نه تو اذیت می شوی. یک درس بزرگ و یک تصمیم بزرگ گرفتم. هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت پیش پسرهایم از عروسم بد نگویم حتی اگر از آسمان سنگ ببارد.

صبح با بیل و کلنگ از زمین بلند شدم. واقعا خوابم می آمد. خیلی زیاد. دلم می خواست 24 ساعت حداقل بخوابم ولی نمی شد. فردا مجدد عازم شهرستان هستم برای انجام پروژه و ده روزی نیستم. باید می آمد تا کمی کارها را سر و سامان دهم.

خدایا شکرت بابت همه آنچه دادی و من از آن غافلم. خدایا کمک کن تا مادر شوهر خوبی برای عروسهای آینده ام باشم. خدایا راهی برای آموزش مادر شوهر خوب بودن پیش پایم بگذار. خدایا به این پیرزن و پیر مرد آرامش بده تا از تفکرات رفتاری عروس و مادر شوهر سنتی خارج شوند. خدایا شکرت بابت حال خوب دیشب منزل مادرم. بابت شادی بچه ها و بات هدیه هایی که امروز دوستان و همکاران برایم آوردند. 

بدبختی های یک زن چاق...
ما را در سایت بدبختی های یک زن چاق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : chagh2o بازدید : 151 تاريخ : يکشنبه 12 اسفند 1397 ساعت: 14:00