توفیق اجباری

ساخت وبلاگ

این روزها که به علت تصادف همسرجان برخی روزها مجبوریم ماشین بنده را با هم قسمت کنیم و گاهی بدون ماشین می مانم بیشتر توفیق می یابم پیاده راه بروم و تغییرات شهر را با چشمانی کنجکاو مشاهده کنم. می دانید وقتی هر روز مسیرها را می روید تغییرات برایتان معنی دار نیست ولی وقتی هر دفعه مسیر جدیدی را انتخاب می کنید و چند وقت بعد همان مسیر را تکرار می کنید تغییرات برایتان معنی دار می شود. تغییر در سیاستهای شهرداری در استفاده از پیاده راهها و واگذاری قسمتهایی از مسیر پیاده راه زیر زمینی چهار راه ولیعصر و زیادتر شدن دستفروشهای زن در مترو و تفاوت کارهای ارائه شده از سوی ایشان در مقابل آقایان دستفروش مترو. نگاه بساط گستران ساکن در خیابان و چرخی داران به دستفروشان داخل مترو، گفگو با رانندگان اسنپی ها و کارپینویی ها و تپسی ای ها و مسافرکشهای خطی، تفاوت رفتار صف بی آرتی ها و تغییر رفتار عمومی مردم نسبت به حیوانات شهری برایم جالب است.

هنوز مردم از موش متنفرند ولی حاضر نیستند با 137 برای طعمه گذاری تماس بگیرند در عوض گربه ها خیالشان آسوده است و کمتر کسی دیگر به سراغ آزارشان می رود. ریختن گندم در سه گوشیهای دور برگردان وسط خیابانها و کنارگذر چهار راهها و میدانها برای کبوتران چاهی و اسکان ایشان زیر فضاهای خالی پلهای ماشین رو که فضایی نسبتا امن هم برای ایشان و هم برای کارتن خوابها ایجاد کرده است برایم جالب است. در واقع یک نوع تغییر سبک زندگی برای حیوانات ایجاد شده است. شاید بتوانم بگویم قدم زدن از محوطه گندم ریخته شده و پرواز پرنده ها به آرامی خاطرات سفر سالهای دور به آنور آب را برایم تداعی می کنند که اینقدر لذت می برم. به عمد زیاد قدم می زنم و مسیرها را دورتر انتخاب می کنم تا بیشتر زیباییهای شهر را ببینم. وقتی توی تاکسی نشسته ام و از اتوبان صیاد به سمت بالا می روم مجسمه آدمکهایی که به صورت افقی به زیر پل نصب هستند آدم را به شعف می آورد و یا آن مجسمه ها با چهره های جالب که روی یک میله نشسته اند. یا روزهایی که حقانی را به سمت شمال می روم هنوز هم آن پسرک زیر لحافی از چمن خوابیده و فقط رنگ لحافش با تغییر فصل تغییر کرده. یا کاشی کاریهای زیبای زیر پلها برایم جالب است. در این میان تابلوهای تبلیغاتی شهر که اکنون به سمت نصیحت نامه شدن می روند هم جالب است.

قسمت دردناک ماجرا شلوغی وسایل نقلیه عمومی است. قسمت دردناک ماجرا نادیده گرفتن حق آرامش مردم کوچه و خیابان است. قسمت دردناک ماجرا پوشاندن تمام شیشه های  اتوبوسهای بی آرتی با تبلیغات است و قرار است از همه چیز این وسیله نقلیه عمومی پول در بیاید. قسمت دردناک ماجرا آنجاست که خیلی از مسافران از جمله سالمندان و شهرستانیها چون بیرون را نمی بینند دائم در هراس هستند که جا نمانند وایستگاه را اشتباهی پیاده نشوند و گم نشوند و ... قسمت دردناک ماجرا دعواهایی است که صبحها به خاطر نبود جا در مترو و اتوبوس اتفاق می افتد و زن و مرد هم نمی شناسد بسان گلادیوترهایی که قرار است کلامشان دیگر را بدرد به جان هم می افتند با بدترین کلمات و جملات. قسمت دردناک ماجرا همانجاست که در قسمت خانمها دعوا بیشتر است و بر خلاف قدیمترها زنها بیشتر از مردها زیر بار زندگی و چک و قسط عصبی هستند و زود تاب از کف می دهند و به جان هم می افتند. قسمت بد ماجرا جیبهای خالی و ظاهر عالی است که مثل نقاب مردم شهر تهران را متفاوت نشان می دهد.

خدایا شکرت بابت وجود شهر زیبایمان. خدایا شکرت بابت توفیق پیاده رویهای این روزهایمان. خدایا دوستت دارم و عاشقانه می پرستمت. خدایا مرا دریاب

بدبختی های یک زن چاق...
ما را در سایت بدبختی های یک زن چاق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : chagh2o بازدید : 155 تاريخ : يکشنبه 19 آذر 1396 ساعت: 21:42