خانه پدری

ساخت وبلاگ

می دانید خانه پدری برای من همیشه زنده است. حتی اگر در آن زندگی نکنیم و فقط گاهی به آنجا سری بزنیم. رفتیم و شله زرد هم پختیم و در تمام مدتی که در آنجا حضور داشتم حالم خوب خوب بود. از زیر برگهای پاییزی حیاط گردو جمع کردیم. هنوز زعفرانهایی که مامان کاشته است گل داشت و برای دلخوشی هم که شده چند تایی چیدیم و پرچمهای تازه اش را داخل شله زرد ریختیم. برای درخت آلبالو قیم گذاشتیم و برای درخت گیلاس تصمیم گرفتیم که امسال دیگر با اره بی افتیم به جانش و جایش درختی جدید بکاریم. هرچند دلم نمی آید و یادگار پدر است ولی تصمیم با مادر است. شب را با آرامشی وصف نشدنی و سکوتی بی همتا خوابیدیم. راستش آنجا حتی روز هم صدایی به گوش نمی رسد به طوری که شاید در طول روز یکی دوبار صدای ماشین بشنوی. در خانه پدری شاید یکی از لذت بخش ترین کارهای دنیا گشت زدن توی وسایل قدیمی است. داخل شیروانی هنوز برخی از دفترها و کتابهای قدیمی ما هست. محض تنوع هم که شده نردبان گذاشتم و رفتم داخل شیروانی. دفترها و کتابهای قدیمی را در آوردم و گفتم هر کدام را می خواهید بردارید و هر کدام را نمی خواهید بریزم دور. چه حالی بودند اعضای خانواده. در این میان دفتری با جلد قرمز و خطهای طلایی مورب برق می زد و مرا به خاطرات دور می برد. یک دفتر صد برگ که چند برگ هم به آن اضافه کرده بودم. آنزمان داستانی می نوشتم از زبان شخص اول داستان. داستانی که بعدها در فضای مجازی بازنویسی کردم و حسابی هم خواننده داشت. یادم است آن روزها حس یک نویسنده بزرگ را داشتم و فکر می کردم روزی روزگاری حتما یک رمان نویس موفق خواهم شد. ولی روزگار زندگیم را طور دیگری رقم زد. حالا دارم فکر می کنم بد نیست یکبار دیگر تلاش کنم. شاید یک کلاس نویسندگی بروم که اینبار اصولی بنویسم. البته اگر وقتی باقی ماند. ولی انگار دوباره نوجوانی شده بودم و داشتم  آرزوهای دور و دراز می کردم. به مادرم گفتم شاید برای بازنشستگی اینجا نیایم ولی قطعا جاکن از تهران می روم شمال کشور و یک باغچه می خرم و یک خانه در آن می سازم و تا پایان عمر آنجا می مانم. من سرسبزی شمال را خیلی دوست دارم. ای کاش آنجا می توانستم کار کنم. ای کاش. ولی وقتی رفتم می نشینم و داستان می نویسم. داستانهایی که روزگاری در موردشان فکر کرده بودم و تصمیم داشتم بنویسم آنوقتها می نویسم. هنوز منظره پیرزنی رو به پنجره بزرگ رو به باغ با یک فنجان قهوه داغ و شالی روی شانه ها روی صندلی ننویی و کتابی در دست در گوشه ذهنم خودنمایی می کند. خیلی رویای قشنگی است.

خدایا شکرت بابت وجود آرزو و رویاهایی در ذهن که نشانه زندگی است. خدایا شکرت بابت همه چیز. خدایا بیش از همیشه به تو و آغوش همیشه بازت نیاز دارم. خدایا باش. مهربان و توانا و نزدیک.

بدبختی های یک زن چاق...
ما را در سایت بدبختی های یک زن چاق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : chagh2o بازدید : 146 تاريخ : يکشنبه 19 آذر 1396 ساعت: 21:42