اين روزها سرم بسيار شلوغ است. يكي دو ماهي است كه موضوعي براي پژوهش دستم است كه اصلا ربطي به اوضاع اين روزها ندارد. تاريخي اجتماعي است. در بعضي از قسمتهاي ماجرا چيزهايي دستگيرم مي شود كه شايد براي شما هم جالب باشد. اين همه وقت گلستان سعدي را مي خواندم ولي دقت لازم در مورد برخي موارد نداشتم. اينبار كه با نگاه كنكاش گرانه مي خواندم جرياني دستگيرم شد كه از آنجايي كه كلا ما ايراني جماعت از داستان زندگي مردم لذت مي بريم اين مطلب را اينجا مي نويسم. اينجوري مطلب نوشتن من هم اصلا ربطي به وقت كم من و ننوشتن براي دوستان و اين حرفها ندارد. مديونيد چنين فكري به سرتان بزند:))))))))))
در گلستان، باب دوم، در اخلاق درویشان. حکایت ۳۱ آمده است: «از صحبت یاران دمشقم ملالتی پدید آمده بود. سر در بیابان قدس نهادم و با حیوانات انس گرفتم. تا وقتی که اسیر فرنگ شدم.»
در واقع داستان، بیمقدمه و ناگهانی شروع شده است و آنکسي كه این حکایت را گفته سعدی است؛ شاعر بلندآوازه ایرانی که در پی هر حکایتی نکتهای را گوشزد میکرد. البته اینجا با پند و اندرز حکایتش کاری نداریم، که در آخر دلیلش را میگویم. مهم خود حكايت است و اينكه سعدی چطور و کجا اسیر فرنگی ها شده.
اما قبلش برویم سراغ صلاحالدین ایوبی، جنگجوی مشهوری که حکومت ایوبیان را بنیان گذاشت. دودمانی قدرتمند که توانست از عراق و یمن تا مصر امروز را تحت فرمان خود بگیرد. صلاحالدین برای تصرف سرزمین مقدس با صلیبیون درگیر شده بود. مسیحیانی که به دعوت پاپ اعظمشان برای تصرف این سرزمینها سالهای طولانی با مسلمانان در جنگ بودند. ایوبی موفق شد صلیبیون را در جنگهای پیاپی شکست دهد و نهایتا بیت المقدس را پس از حدود یک قرن، در سال ۴۷۶ خورشیدی از آنها پس بگیرد. این ماجرا صد سال قبل از تولد سعدی رخ داده بود. همان کسی که اسیر شدنش به دست صلیبیون موضوع برايمان سوال است.
ظاهرا جناب سعدی که در شیراز به دنیا آمد، صلاحالدین ایوبی چند سالی میشد که از دنیا رفته بود. ولی از عراق تا شرق مدیترانه، هنوز تحت تسلط جانشینان او بود و صلیبیون هنوز حضور نداشتند.
سعدی برای تحصیل به بغداد رفت(اگر امروز بود مي گفتيم فرار مغزها كرد يا مهاجرت كرد، خاك بر سر جمهوري اسلامي كه نمي تواند يك سعدي در خودش نگه دارد و بساط درس و بحثش را فراهم كند و ما چقدر بدبختيم كه شاعرمان براي ادامه تحصيل به بغداد مي رود و اين عربهاي فلان فلان شده چي دارند كه ما نداريم) و چند سال بعد هم به سوریه امروز تا در دمشق به تدریس و تحصیل بپردازد. اما انگار یک روز از یاران و دوستانش دلخور میشود و آنجا را ترک میکند(قهرو هم بوده بنده خدا):
«از صحبت یاران دمشقم ملالتی پدید آمده بود. سر در بیابان قدس نهادم و با حیوانات انس گرفتم.»
حدس زدهاند که حدود سال ۶۲۶ خورشیدی، از دمشق راهی عکا شده. شهری در ساحل شرقی مدیترانه که صلاحالدین توانسته بود آن را در جنگهای صلیبی آزاد کند. اما یعنی سعدی نمیدانست هنوز صلیبیون در بخشی از مناطق ساحلی لبنان و فلسطین حضور داشتند؟ (خير نمي دانست. مگر اينستاگرام داشته يا تو بلندگوي مسجد هر روز حدود و ثغور مملكت را اعلام مي كردند) شهرهایی که پس از جنگهای پیاپی صلاحالدین ایوبی و ریچارد یکم پادشاه انگلستان طبق معاهده رَمْلَه به صلیبیون داده شده بود و در طول سالهای بعدش (کم و زیاد) هنوز در اختیار آنها بود. سعدی میگوید بیابان قدس که مشخص نیست دقیقا در مسیر چه شهری بوده ولی میدانیم به سمت غرب میرفته تا شاید نهایتا به بیتالمقدس برسد که البته مسیری بسیار طولانی است. هرچه هست، سر از سرزمینهایی درآورده که زیر نظر صلیبیون اداره میشد.
«تا وقتی که اسیر فرنگ شدم و در خندق طرابلس با جهودانم به کار گل بداشتند.»
طرابلس هنوز هم نامش همین است. شهری در شمال لبنان که صلاحالدین نتوانست آن را از مسیحیان پس بگیرد. جایی که به دستور کنتنشین شهر تولوز فرانسه، که فرمانروای طرابلس بود، قلعهای ساختند و دورتادورش خندقی زدند؛ همان خندقی که سعدی میگوید به همراه دیگر اسیران مسلمان و یهودی مشغول لایروبی آن بودند.
اِبنجُبیر جهانگرد و جغرافیدان اهل اَندَلُس در سفرنامهاش درباره رفتار با اسرا در دو شهر صور و عکا که جزو کنتنشین طرابلس بوده گفته: «از مراتب لطف و احسان خدای تعالی بر اسیران در این شهرهای فرنگی شام این است که هر یک از شاهان و دولتمندان مسلمان، خاتونان و توانگران در این صفحات شام بخشی از مال خود را به آزاد کردن اسیران مغربی اختصاص میدهد.»(همون ستاد ديه خودمون، شناختنش و پولشو دادند و آزادش كردند. سلبريتي بودن هميشه كارسازه حتي زمان سعدي)
سعدی هم چنین شانسی میآورد:
«يكي از رؤساي حلب كه سابقهاي ميان ما بود گذر كرد و بشناخت و گفت: اي فلان اين چه حالت است؟ گفتم چه گويم:
همي گريختم از مردمان به كوه و به دشت
كه از خداي نبودم به آدمي پرداخت
قياس كن كه چه حالم بود در اين حالت
كه در طويلة نامردمم ببايد ساخت
پاي در زنجير پيش دوستان
به كه با بيگانگان در بوستان
بر حالت من رحمت آورد و به ده دينار از قيدم خلاص كرد و با خود به حلب برد و...»
و ادامه ماجرا که به عقد دختر این مرد درمیآید و زن بد اخلاق سعدی فرار میکند كه به موضوع ما که بررسی اسیر شدن اوست مربوط نمیشود و معلوم هم نیست طبق آنچه سعدی گفته، حتما تقصیر زن بوده باشد.( به خصوص كه الان كه دوره مرد سالاري تمام شده من هم بودم بابام پول مي داد مردي را آزاد مي كرد از زندان و مي گفت با اين مرد قهرو كه به خاطر قهر كردن اسير شده بوده و كاري بلد نيست غير از شعر گفتن و تو زندان هم كار گل ياد گرفته، ازدواج كن، خوب فرار مي كردم. والا، شوخي نداريم كه دوماد سرخونه بدبخت:)))))
سعدی پس از سالها به شیراز برمیگردد و گلستان را می نویسد که این حکایت در آن است. کتابی که او را مشهور میکند و زبان فارسی را در ایجاز و صنایع ادبی به اوج میرساند. او سفرهای زیادی کرده و خطرات بسیاری از سر گذرانده، اما به حکایت اسیر فرنگ شدن او کمتر پرداختهاند. ماجرایی که اگر شانس با او یار نبود و آزاد نمیشد، احتمالا امروز از شناختن چنین شاعری محروم بودیم.
خدارا شكر كه قسمت شد امروز يكم با سعدي هم شوخي كنيم. خدايا شكرت كه همه منتظر نوه دار شدن من هستند:) خدايا شكرت بابت سلامتي. خدايا آرامش و اميد و اعتماد به نفس را روزي همه جوانهاي كشورم كن.
پ ن: در مورد شرايط يك مطلبي دارم مي نويسم كه واقعا وقت لازم است تا مطالعه كنم و با اطمينان بنويسم. آدم اعتماد به سرچ اينترنتي كردن نيستم.
بدبختی های یک زن چاق...برچسب : نویسنده : chagh2o بازدید : 137