بدبختی های یک زن چاق

متن مرتبط با «زندگی زود گذر است» در سایت بدبختی های یک زن چاق نوشته شده است

سالی که نکوست از بهارش پیداست

  • سلام و صد سلام خدمت همه دوستان و خواننده های عزیز و دوست داشتنی. برای ما سال جدید با اتفاقات خوب بشروع شد. برای عید برنامه خاصی نداشتم. راستش را بخواهید قصد داشتم بمانم منزل و در کنار همسر روزه داری کنم. هرچند او به خاطر بیماری و داروها معاف است ولی خوب بنده که چند سالی است خداوند سلامتی را به جسمم برگردانده خود را ملزم می دانم که شکر نعمت به جا آورده و روزه داری کنم. اما روز 26 اسفند در اتوماسیون اداری نامه ای آمد و اعلام کرد که اداره جایی را برای همکاران در مشهد در نظر گرفته است که اگر تمایل دارید ثبت نام کنید. تماس گرفتم دیدم فقط دو سوئیت باقی مانده گفتم آقا لطفا اسم ما را بنویسید. همانطور که گوشی دستم بود فوری نامه زدم مسئول رفاه و از او خواستم که تایید کند و خلاصه گوشی را زمین نگذاشته از مشهد تماس گرفتند که چند نفرید و ... اینگونه به این سادگی در عرض ده دقیقه جا رزرو شد. ماند بلیط که هرچه تلاش کردم نشد که نشد که نشد. یعنی اصلا تا 20 فروردین حتی یک صندلی خالی هم نبود چه رسد سه تا! و اینگونه شد که تصمیم گرفتیم با ماشین برویم و به همت رانندگی من و پسر کوچیکه و همسر راهی شویم. البته سال تحویل تهران بودیم و روز اول عید رفتیم به بزرگترها سر زدیم. عید دیدنی تو ماه رمضان هم داستان خودش را دارد. اینکه مجبوری زمان میهمانی را کوتاه کنی زیرا چیز خوردنی در کار نیست و باید زمان میهمانی را با گفتگو پر کنید، خودش یک داستان است که باید بعدا در موردش آسیب شناسی بنویسیم. اصلا چه کاری است ماه رمضان برای افطار بروید عید دیدنی که تمام مدت مشغول خوردن باشید و مجبور نباشید از هوا و زمین حرف بزنید:))))))))و اما زیارت امام هشتم مثل هر میشه مرا در خود غوطه ور می کند. هام صدای حرم مرا از خود بی خود, ...ادامه مطلب

  • داستان دختری با دستهای دراز(زندگی واوقعی ننه سکینه)

  • چند ماهی گذشت و زندگی روال عادی خودش را طی میکرد تا اینکه یک شبی آخرای شب بود و آقام به شدت حالش بد شد و رنگش خیلی پریده بود و دستاش بدجوری میلرزید با مادرم ترسیدیم سریع بابام را کول گرفتم و مادرم هم میخواست بیاد من نزاشتم گفتم خودم میبرمش تو بمون نصفه شبه خطرناک هست و با آقام که روی کولم تقریبا نیمه بیهوش شده بود اومدیم سر جاده هیچ ماشینی نبود پرنده پر نمیزد شب تار و سیاهی بود ترس عجیبی داشتم تو قلبم هی صدا میزدم یا فاطمه زهرا یا فاطمه زهرا یا فاطمه زهرا....یه کورسوی نوری دیدم که نزدیک و نزدیک تر میشد تا یه نور بزرگ شد وتابید توی چشمام یک کامیون بود .نگه داشت و یک آقایی پیاده شد گفت خواهرم چی شده اینجا چه میکنی؟ داشتم گریه میکردم گفتم آقام داره از دستم میره به فریادمون برس! اون آقا خیلی بزرگ هیکل و قد بلند بود قدش دو متری میشد خیلی نجیب و باحیا حتی به صورت من نگاه نکرد آقام را کمک کرد از روی دوشم برداشت خودش جایش داد جلوی کامیون منم سوار شدم نفهمیدیم چطوری تا به بیمارستان رسیدیم اینقدری که اشک میریختم و توی بیمارستان تا بخوان طبیب ها صدا بزنن آقام تمام کرده بود . نمیتونستم باور کنم پدرم اینقدر راحت، اینقدر بی سر و صدا و آروم وقتی دستش توی دست خودم بود بار سفر بسته و پرکشیده روی زمین افتاده بودم و زار میزدم .یکدفعه صدای پر از محبت و دلسوزی یک مرد مثل یک برادری؛ برادری که هرگز نداشتم خطابم کرد گفت قوی باش خواهرم دنیا آخر نرسیده پاشو از روی زمین ، خدا بزرگه. نگاه صورتش کردم سرش پایین بود به صورتم نگاه نمیکرد خیلی از این آقا بودنش دلم گرم شد از این حیا داشتنش. اسم اون آقا عبدالعلی بود و خیلی به ما کمک کرد هم برای دفن پدرم هم مراسم و کلی بی هیچ چشمداشتی به ما خدمت کرد. چقدر دعایش, ...ادامه مطلب

  • دختری با دستهای دراز (زندگی واقعی ننه سکینه) 2

  • آمنه خانمم که اون موقع پنج سالش بود از همه شون بزرگتر بود گفت شما اومدی ننه ی ما بشی؟ گفتم بله قربونت برم الهی !مادرم هم با خانجون مادر عبدالعلی شروع کرد حرف زدن .بنده خدا میگفت چندساله مریضم و رفتنی ام .نگران این بچه ها بودم دست کی بسپارم و همسایه ها کمک میکردن برای نگهداریشون و اسم مادرشون طاهره خانم بوده پارسال فوت کرده خدا رحمتش کنه .یه بغض خیلی بدی گلوم را گرفته بود .به مادرم گفتم بچه ها را ببریم با خودمون مادرم هم قبول کرد دیگه تند تند لباسای سه تا بچه را جمع کردیم به خانجون گفتیم ما بچه ها را میبریم گفت ببر مادر الهی زودتر عقد کنی بیایی خودت سر خونت چقدر خانم خوش زبونی بود. دیگه عبدالعلی اومد دید ما و بچه ها همگی آماده ایم برگردوند ما رو روستا و باهاش حرف زدیم قرار شد خونه اجاره را پس بده وسایل را با خانجون کلا بیاره روستا به خونه ما و عقد کنیم، زندگیمون را شروع کنیم یه مهمونی هم تو روستا بگیریم ولیمه بدیم نمیتونم بگم که سه تا بچه چقدر خوشحال بودن الهی قربون حسین جونم بشم هی میپرسید ننه سکینه دیگه نمیری از پیشمون؟ منم قربون صدقشون میرفتم صبح اول وقت با مادر خدابیامرزم بچه ها را بردیم حموم روستا و خوب شستیم و لباسهای تمییز تنشون کردیم نشوندیم تو آفتاب خشک شدن مثل ماه شدن سه تایی شون براشون غذای خوب و مقوی آماده کردیم و دو روز بعد هم عبدالعلی اسباب هاشون را با خانجون آورد، سریع دوتا اتاق را جارو کردیم و اسبابهاشون را چیدیم و رختخواب واسه خانجون انداختیم .چقدر خانجون خوشحال بود چقدر دعامون میکرد .صبح روز بعدش عقد کردیم و گوسفند قربونی کردیم و ولیمه دادیم .خلاصه مدتها گذشت خانجون برامون پشم ریسی میکرد و لباسهای گرم زمستونی میبافت .منم دیگه اینقدر با بچه ها انس گرفته بودم ک, ...ادامه مطلب

  • این روزها که سخت می گذرد

  • برخی وقتها همه چیز با هم بر سرت هوار می شود. به طوری که دعا می کنی به وضعیت سابق برگردی. اولش از مادرم بگویم که رفت کربلا و دقیقا در روزهایی که عراق شلوغ شده بود ایشان سامرا بودند. ارتباطمان قطع شد و خون به جگر شدیم تا به نجف بروند و بتوانند برای ما پیام بدهند و خبر سلامتی خود را به ما برسانند. بعد هم پروازها کنسل شده بود و کاروان زمینی برگشت ولی ما برای مادرم پرواز چارتری گرفته بودیبم. حالا دلمان شور می زد که اگر پرواز کنسل شود مادرم بدون ارتباط و بدون هتل رزرو شده و ... در فرودگاه چه کند و ... هرچند همه اینجا الان با هزارتا راه حل خنده دار به ذهنمان می رسد ولی آن روز با آن همه استرس هیچ چیز به ذهنمان نمی رسید غیر از دلشوره و استرس فراوان.فشارهای کاری کم نشده و درد کمر هم امانم را بریده. درد کمر کم بود دچار عارضه دست تنیسور هم شدم. در واقع یک نوع التهاب ماهیچه است که ناشی از فشار ناگهانی به قسمت بازو ایجاد می شود. درد به قدری شدید است که شبها از خواب بیدار می شوم و با دارو پماد و مسکن و آمپول فعلا سر می کنم. فیزیوتراپی می کنم و بازوبند بسته ام. کارها کمتر نشده که بیشتر هم شده به طوری که فکر می کنم اصلا چرا پذیرفتم که محل کارم را عوض کنم و کارهای جدید را بپذیرم. یک مساله حقوقی داشتم که متاسفانه حل که نشد هیچ مشکلات بیشتری را هم برایم به همراه داشت.همه اینها قابل تحمل است ولی چیزی که واقعا داغ به دلم گذاشت خبر اختلاف و در شرف جدایی بودن دو تا از عزیزترین بچه های فامیل مادری است. روزی که من و مادرم شنیدیم آه از نهادمان بلند شد. اشک در چشمانمان حلقه زد. از هر جنبه موضوع را بررسی کردیم به یک بی درایتی و بی مدیریتی بزرگ بر می خوردیم که ناشی از خامی و جوانی و نداشتن تدبیر زندگی بود, ...ادامه مطلب

  • کارمندانی که کار می کنند و ریتم سینوسی زندگی

  • آخ که روزهای اول چقدر با این چند کارمند مشکل داشتم تا بتوانم حسن نیت خود را نسبت به آنها ثابت کنم. ذهنیتش نسبت به رئیس یک موجود خونخوار مفت خور بود که همه کارها را به عهده افراد می گذارد و خودش لذت زندگی را می برد. وقتی دیدند پا به پایشان کار می کنم. زود سر کار هستم و دیر می روم. کارها را تقسیم می کنم و در گزارشها اسم تهیه کنندگان گزارش از قلم نمی افتد حالشان خوب می شود. در نتیجه کارهایشان دیده می شود و همکاری می کنند. روزهای اول من مجبور بودم بروم در اتاقهای بسته شان را بزنم و بنشینم با ایشان حرف بزنم و درخواست کنم کار کنند ولی حالا می آیند اتاقم و خودشان را کاندید کارها می کنند و مسئولیت می پذیرند. با همه این حرفها میزان تخصصشان کم است و باید در همه کارها نظارتم مرحله به مرحله باشد تا خدای ناکرده کار خراب نشود و در عین حال در حین کار آموزشهای لازم را هم ببینند. همه این مراحل که طی چند خط برایتان نوشتم آسان نبود اما شد. حداقل سه ماه طول کشید تا این پروسه طی شود و همکاران بشوند هم تیمی من. فقط باید شاکر آن قادر متعال باشم و ممنون از دوستانی که اینجا کلی راهنماییهای خوب به من کردند.یک خبر خوب دیگر اینکه بعد از 11 سال امسال آنقدر حالم رو به راه شده بود که موفق شدم تمام 30 روز ماه رمضان را روزه بگیرم بر خلاف هر سال که پنجم ششم نشده همه چیزم به هم می ریخت و توفیق روزه داری را از دست می دادم. اما امسال عشق بازی بود با خدایم که و حال خوش روزه داری که لحظه به لحظه شکر گذار آن قادر متعال بودم.اما تعطیلات آخر ماه رمضان که بسی خوش گذشت. پسر بزرگه و دخترجان رفتند مشهد زیارت. کلی هم بهشان خوش گذشته بود. عکسها و فیلمهای کوتاهشان حال ما را هم خوب می کرد. ما هم به اتفاق خواهرها رفتیم ر, ...ادامه مطلب

  • سینوس زندگی

  • حرکت سینوسی زندگی ادامه دارد. این یکی از بحرانهای جدی در زندگی ما بود که بلافاصله بعد از عقد پسربزرگه برایم ایجاد شد. خلاصه در این بین شایعاتی هم در مورد زندگیمان از گوشه کنار می شنیدیم که اصلا پایه و, ...ادامه مطلب

  • روزهایی که می گذرد

  • امسال هم تعداد زیادی از جوانهای فامیل از جمله پسر بزرگه و یکی از خانمهای دستیار به همراه شوهرش و ... همه رفته بودند پیاده روی اربعین. وقتی برگشتند انگار روی ابرها بودند و حال روحیشان خوب بود، هر چند پ, ...ادامه مطلب

  • رفتار آدمی بلندترین صداهاست!

  • از چند سال پیش وقتی پست «مشروطی» را در مورد پسر بزرگه نوشتم و حالم خیلی خراب بود دوستانی آمدند و پیام گذاشتند که انقدر ددری هستی و بشین توی خانه و به بچه ات برس تا درس بخواند و ... همان زمان توضیح داد, ...ادامه مطلب

  • روند زندگی سینوسی است.

  • در چند روز گذشته خداوند چند اتفاق خوب را رقم زد که اکثر آنها روز چهارشنبه عصر اتفاق افتاد. چهار شنبه عصر بود که با همسر نشسته بودیم و گفتگو می کردیم که پسر بزرگه بی خبر آمد و موجی از شادی برایمان آورد, ...ادامه مطلب

  • رویا هم باشد خوب است

  • وقتی یک روز صبح در حال دیدن رویایی هستی که سالهای سال است آرزویش را داری و به بهترین شکل در خواب محقق شده است، وقتی آن روز از خواب بیدار می شوی و هنوز رویایی که دیده ای را به یاد داری، تمام آن روز انرژی خیلی خوبی داری. حال خوشیست شاید شما هم تجربه کرده باشید. از دیروز انگار انرژیم اضافه شده. خدایا شکرت رویایش هم شیرین بود. ای کاش به واقعیت بپیوندند. خدایا می شنوی صدایم را؟ راز و نیازم را؟ خدایا از حسرت درونم خبر داری؟ خدایا دوستت دارم مرا دریاب. , ...ادامه مطلب

  • دنیای عجیبی است

  • دنیای عجیبی است. هرچه برنامه ریزی می کنی حتی برای یک روز بعد هم نمی توانی دقیق جلو بروید و کارهایتان به هم می خورد. من مانده ام و این همه کارهای انباشته و برنامه هایی که به شکل خیلی مسخره ای به هم می خورد. امروز هم از همان روزها بود که جلسات دقیقه نود به هم خورد و از آن بدتر برای فردا که برنامه ای دیگر دارم افتاد. دزدی فاحشی که یکی از بانکها انجام می دهد در کنار تمام ترفندهای شناخته شده شان بابت س,دنیای,عجیبی ...ادامه مطلب

  • آگهی استخدام

  • امروز یک آگهی استخدام چاپ شده بود برای استخدام مهندس معمار. شماره تماس با 921 شروع می شد و بقیه شماره تماس دقیقا شبیه شماره تماس من بود. خوب می توانید حدس بزنید که روز اول کاری این هفته با تلفنهای پی در پی مهندسان بی دقت مملکت همراه بود که به جای 921 شماره 912 را می گرفتند؟!!! یکی که دیگر کار را از , ...ادامه مطلب

  • حال ما خوب است اما تو باور نکن

  • این روزها کارهایم روی هم تلنبار شده. هر روز یک برنامه دقیق می نویسم ولی وسطهای کار که می رسم انگار یکی یقه ام را می گیرد و می برد سمتی و می گوید نگاه کن، چه فایده. چه فایده که اینجوری خودکشی کنی. چه فایده که این همه تلاش کنی. چه فایده؟ آخرش که چه؟ قرار است کدام قله را تصاحب کنی. قرار است کجای دنیا را درست کنی؟ زورت به کجای دنیا می رسد؟ بعد انگار واقعیت دنیا برایم تازه روشن شده باشد می نیشنم و دست از کار می کشم. نمی دانم خصلت پاییز است و یا محرم که آدم را اینجوری بی انگیزه می کند. در نهایت خودمان را گول می زنیم و می اندازیم گردن دپرسینگ فصلی. بعد سعی می کنیم شگر,حال ما خوب است اما تو باور نکن,حال ما خوب است اما تو باور نکن دانلود,حال ما خوب است اما تو باور نكن,حال همه ما خوب است اما تو باور نکن,حال همه ما خوب است اما تو باور نکن دانلود,حال همه ما خوب است اما تو باور نکن+mp3,شعر حال ما خوب است اما تو باور نکن,حال همگی ما خوب است اما تو باور نکن,شاعر حال ما خوب است اما تو باور نکن,دانلود دکلمه حال ما خوب است اما تو باور نکن ...ادامه مطلب

  • زندگی در گذر است

  • زندگی در گذر است حتی اگر مجبور باشی 20 روز از همه چیز دور باشی و فقط کار سخت و فشرده انجام دهی. زندگی در گذر است. باید مثل یک برگ خشک بر روی آب روان با آن همراه شد تا گزند ندید. چند وقتی خیلی کار داشتم. هم ددلاین یک پروژه بود و هم یک مشکل دیگری داشتیم که یک سهل انگاری ساده حسابی داستان برایمان درست کرده بود. حساب و کتاب زندگی هنوز جور نشده مشکلات از در و دیوار سرمان هوار شد که قسمتی از آن نیز ناشی از تغییرات محیر العقول و یکشبه قوانین در کشور ماست که امکان برنامه ریزی بلند مدت و قاعده مند را از آدم می گیرد و کلی هم اعصاب خراب و استرس و مشکل مالی روی دوش آدم می گ,زندگی در گذر است,زندگی در حال گذر است,شعر زندگی در گذر است,زندگی مثل زمان درگذر است,زندگی محل گذر است,زندگی یک گذر است,زندگی همچنان در حال گذر است,زندگی زود گذر است ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها