امروز دیر وبلاگ رسیدم کلمه اداره ولی فدای سرم. در واقع ماشین را کنار پارک گذاشتم و رفتم زیر باران توی پارک قدم زدم و از اینکه می دیدم گروههای ورزشی زیر باران هم دارند ورزش می کنند لذت بردم. گربه ها زیر شمشادها قایم شده بودند و از برگهای درختها و گیاهان پارک آب می چکید. سطح آب دریاچه دیگر شفاف نبود و پر از موج و شکن های پی در پی بود که با باران درست می شد. پایم توی یک گودال کوچک رفت و آب پاچید به مانتو و پالتو ولی باز هم فدای سرم. هیچ چیز امروز نباید حالم را خراب کند. امیدوارم که این هوای خوب تهران و این حال خوب تا غروب ادامه پیدا کند.
دیشب یکی از عکسهای قدیمی را یکی از بچه ها گذاشته بود توی گروه. به عکس خودم نگاه کردم و چقدر آن قیافه برایم غریبه بود. عکسی از 12 سالگی. صورتی کوچک و اندامی نحیف با خواهر کوچیکه که بغلم بود. تمام جزئیات آن عکس را یادم بود. گاهی فراموشی خیلی چیز خوبی است. سالهای سختی بود. خدا را شکر که گذشت و انشا الله نسلها بگذرد و چنان روزگاری دیگر برای هیچ کس اتفاق نی افتد.
خدایا شکرت بابت اینکه زمان می گذرد و آدمها عوض می شوند. خدایا شکرت بابت همه آنچه دادی و خدایا شکرت بابت آنکه از خاکستر ما را رویاندی و بلندمان کردی. خدیا شکرت بابت همه آنچه داده ای و از آن غافلیم و خدایا شکرت بابت باران زیبا و دلنشین امروز که غنیمتی است در سالهای سخت خشکسالی کشور. خدایا از همه طرف در فشاریم تو آغوش بگشا.
بدبختی های یک زن چاق...برچسب : نویسنده : chagh2o بازدید : 138