یک سفر زنانه

ساخت وبلاگ

کارها روی هم جمع شده بودند. حسابی دست و پا می زدم و از طرفی آن دردسر شخصی هم همچنان ادامه داشت تا اینکه یکی از همکاران زنگ زد خانم دکتر من و خانم دکتر فلانی برنامه ریخته ایم برویم مسافرت. جا هم داریم. پایه ای؟ اولش تعجب کردم. این همکار که زنگ زده بود اصلا همسرش اجازه مسافرت تنهایی حتی تورهایی که اداره گاهی می گذاشت را نمی داد. اینکه همسر (قومیت آقا محفوظ است)  این دوست من در سال 15 ام زندگیش بالاخره رویکردش عوض شده و اجازه یک مسافرت زنانه را به او داده تعجب کردم. بعد یادم آمد که همسرش در بین همکاران من را خوب می شناسد. بعد به این نتیجه رسیدم شاید یک دلیلش این باشد که گفته با آدم چاق می رم. همه اینها طی یک ثانیه از ذهنم گذشت. گفتم باشه. راستش خسته بودم. بی انرژی و بی رمق. دیگر نه ذهنم کار می کرد و نه کار درست پیش می رفت. قرارمان شد سه شنبه عصر تا صبح به کارهایم کمی سر وسامان دهم. جمع و جور کردم و عصر سه شنبه سه تایی توی ماشین من بودیم.

طی گفتگوها کاشف از آب درآمد که حدس من درست بوده. همسرش گفته بود اگر آدم چاق می آید برو. اگر او رانندگی می کند مساله ای نیست. صندلی عقب بشین. پشت راننده هم نشین. خلاصه تا برسیم و برگردیم از طریق تلگرام گزارش آنلاین سفر داشتیم به همسر جان این بنده خدا. من و نهار یکهویی، من و دشت یکهویی، من و سرشیر یکهویی و من و ..... خلاصه وقتی بر می گشتم کلی خدارا شکر کردم بابت دیدگاه همسرم و اینکه میزان آزادی عملی که همسرم به من داده و میزان اعتمادی که به من دارد چقدر باعث شده که بتوانم در زندگی راحت در مورد همه چیز تصمیم بگیرم و در کارم پیشرفت داشته باشم. شاید مسافرت رفتن با این همکار لازم بود تا من به این نعمت خداوند و این بعد از زندگیم توجه کنم. بارها و بارها پیش آمده که فقط زنگ زدم به همسر که من فلان موقع دارم می روم فلان سفر و مثلا دارم بلیط تهیه می کنم شما هم می آیید! یا مثل ایندفعه بدون اینکه بداند فقط اطلاع داده ام که من دارم می روم فلانجا با این دوستان و پنج شنبه بر می گردم پسرها را دریاب.(هرچند پسرها انقدر بزرگ هستند که به من و پدرشان نیاز نداشته باشند و خودشان از پس کارهایشان برآیند).

سفر خوبی بود. اکسیژن خالص تنفس می کردیم، غذاهای محلی خوردیم، کلی پیاده روی کردیم و شب در هوای خنک بدون باد کولر خوابیدیم. خانه ای هم که رفتیم بسیار تمیز بود و همه چیز در حد نهایت خود عالی بود. امروز کار را بسیار با انرژی شروع کردم. امیدوارم که تا آخر هفته همینطوری باقی بماند. واقعا به این سفر نیاز داشتم.

خدایا شکرت بابت همسر و نگاهش به زندگی. خدایا شکرت بابت بچه ها و اینکه انقدر از آب و گل درآمده اند که نگرانی و دغدغه آنها را نداشته باشم. خدایا جواب کنکوریهای امسال آمد دو سال دیگر نوبت پسر کوچیکه است. خودت کمکش کن. خیلی در لاک درس خواندن فرو رفته خودش را در خانه و اتاقش حبس کرده است.خدایا خودت بهش قوت بده. خدایا بیش از همیشه به تو نیاز دارم. کمکم کن.

بدبختی های یک زن چاق...
ما را در سایت بدبختی های یک زن چاق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : chagh2o بازدید : 295 تاريخ : چهارشنبه 24 شهريور 1395 ساعت: 10:09