کابوس

ساخت وبلاگ

از بیست و سوم که عازم شدیم تا امروز که برگشتیم مثل پنجاه سال گذشت. هنوز بعض گلویم را می فشارد. چیزهایی دیدم که گفتنی نیست. بچه ها، زنها، پیرمردها و پیرزنها، جوانهایی که سعی می کنند خود را سرپا نگهدارند. آدمهایی که آرزوی مرگ می کنند و از زنده بودنشان خجالت می کشند. فقر و نداری و خرابی و زخم و زخم و زخم و بوی تعفن و سرما و یخبندان. روزهای جنگ باز هم جلوی چشمانم بود. کرمانشاه داغی بر دل است. 

خدایا به داد مردممان برس. به داد بازمانده ها برس. از مردم وطنم متشکرم بابت کمکهایشان. خدایا شکرت که مردمی مهربان داریم و همراه. 
ببخشید بیش از این نمی توانم بنویسم. 

بدبختی های یک زن چاق...
ما را در سایت بدبختی های یک زن چاق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : chagh2o بازدید : 134 تاريخ : يکشنبه 19 آذر 1396 ساعت: 21:42