سلام حاج خانم

ساخت وبلاگ

پیر زن هر روز از خانه بزرگ و قدیمی اش می آید دم در کمی می ایستند. چادر گل گلی سرش است. هر چند از نظر من کار خطرناکی می کند ولی شاید دیگر کاری ازش بر نمی آید. وقتی دارم از جلسه بر می گردم با یک لبخند پهن می گوید سلام دخترم. من هم با نگاهی سوالگرانه می گویم سلام حاج خانم. جانم امری داشتید؟ می گوید نه دخترم حوصله ام سر رفته بود. کمی کنارش می ایستم. از مسائل شخصی سوال نمی کنم. از کوچه حرف می زنیم. از شمشادهای جلوی اداره کمی صحبت می کنیم. در اینجور مواقع حتی گربه ها و کبوترهای کوچه هم جذاب هستند و صحبت کردن در موردشان باعث خوشحالی پیرزن می شود. نگاهی به ساعتم می اندازم. می گوید دیرت شده مادر. می گویم نه چند دقیقه دیگر وقت دارم. بعد در مورد آسانسور اداره که خراب است می گویم و توضیح می دهم تا رسیدن به طبقه مورد نظر چه مکافاتی داریم در راه پله ها. خلاصه دل می کنم و خداحافظی می کنم. همینطور که نفس نفس زنان پله ها را بالا می آیم با خودم فکر میکنم شاید در آینده من هم مثل این پیر زن آنقدر تنها شوم که رهگذران توی خیابان بشوند برایم هم صحبت روزانه تا حرف زدن یادم نرود. تا از تنهایی دق نکنم. می دانید فکر می کنم پیر شدن ما ها با اینها فرق داشته باشد. شاید ما پیر زنان وقت گذران در اینستاگرام و تلگرام و ... شویم. شاید روزی بر سر در این خانه بنویسم «روزمرگیهای یک پیرزن چاق». به نظرتان آنوقت هم همه این دوستان که الان مرا می خوانند حوصله وب گردی دارند؟ خدا را چه دیدی. هچ کس از آینده خبر ندارد.

خدایا شکرت بابت انرژی و مشغولیات زندگی. خدایا سایه تنهایی را از زندگی آدمها دور کن. خدایا به این همسایه پیر ما نیز سلامتی و دوستی پایه عطا کن. خدایا به توجهاتت بیش از همیشه نیاز دارم. خدایا باش. ای نزدیکتر از رگ گردن.

بدبختی های یک زن چاق...
ما را در سایت بدبختی های یک زن چاق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : chagh2o بازدید : 144 تاريخ : پنجشنبه 22 تير 1396 ساعت: 1:32