جان سخت

ساخت وبلاگ

چند سال قبل بود که رمان جان سخت را می خواندم. هرچه در داستان پیش می رفتم از وضعیت رقت انگیز خانواده جان سخت بیشتر به فکر فرو می رفتم که چرا؟ چرا اینگونه است و چرا فردی اینقدر در برابر تقدیر منفعل عمل کرده است. یادم است که در آن داستان اسم شوهر معتادش را دردبی درمان گذاشته بود.

حکایت این روزهای ما هم دست کمی از جان سخت ندارد. جان سختی می کنیم و در مقابل سیستم بروکراتیک بی در و پی کر که همیشه حقوقمان را پایمال می کند دست و پایمان بسته است. باید اسم این سیستم را گذاشت همان دردبی درمانی که هیچ جوره نمی توانی از چنگش فرار کنی. بمانی یک درد است و نمانی یک درد دیگر. حالا شاید جان سخت را بهتر درک کنم که در زمان نگارش کتاب ذهن نویسنده درگیر سیستم اجتماعی آن روزگار بوده و بس.

روزهای سختی را سپری می کنم. چرا و چگونه بماند. حالم خراب است. شبها که سر بر بالین می گذارم گویی تک تک استخوانهایم را با چکش شکسته اند. درد تمام وجودم را در بر می گیرد. نیمه های شب از بس کابوس می بینم از خواب می پرم. از بس از اداره مرخصی گرفتم و نیستم دوستانم نگران شده اند. خسته ام خسته از تمام زحماتی که می کشم و بی نتیجه است. از همه هزینه هایی که می کنیم و بی نتیجه است. همسر هرچه تلاش می کند تا کمی حالم بهتر شود بی فایده است. انگار منگم. منگ منگ. امروز ذهنم در خلاء است و نمی دانم چه بلایی سرم آمده و چه پیش خواهد آمد.

خدایا شکرت بابت شغل، بابت وجود خانواده، بابت وجود و حضور همسر، بابت باران امروز و بابت همه آنچه تو دادی و من نمی بینم. خدایا مرا دریاب. بیش از همیشه نیازمند توجهات ویژه ات هستم.

بدبختی های یک زن چاق...
ما را در سایت بدبختی های یک زن چاق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : chagh2o بازدید : 139 تاريخ : سه شنبه 2 خرداد 1396 ساعت: 11:38