آسمان کارت پستالی

ساخت وبلاگ

پسر بزرگه این ترم تمام درسهایش تخصصی است. خیلی خیلی سخت درس می خواند. پسر کوچیکه حسابی افتاده تو مود رقابت و اگر ولش کنی جمعه ها هم کلاس می رود تا از همکلاسیهایش عقب نماند. پسر بزرگه جمعه ها می رود کوه نوردی و با دوستانش عکسهای زیبا می گیرد و برایم می فرستد. روزهایی که کلاس دارد غروب وقتی می رسد خانه اصلا حرفهایش مفهوم نیست. شام خورده و نخورده می خوابد. همسر هر روز صبح زود از خانه می زند بیرون و غروب اگر زودتر از من برسد شام می پزد و اگر دیرتر برسد که از خستگی روی مبل پهن می شود و سرش توی گوشی است و دستش مثل همه مردهای عالم روی کنترل تلویزیون.

اما دیروز عصر همه انگار شیدایی شده بودند. پسر بزرگه که رسید خانه من زودتر رسیده بودم. گفت برویم پیاده روی؟ من هم پسر کوچیکه را صدا کردم و لباس پوشیدیم و چتر برداشتیم و داشتیم از خانه بیرون می رفتیم که همسر هم رسید. پیاده روی توی پارک حال همه مان را خوب کرد. کار به جک گفتن و هره و کره رسیده بود که همسر گفت من گرسنه ام. گفتم شام .... داریم ولی تو این هوا آش حسابی می چسبد. اینجوری شد که رفتیم آش فروشی دور میدان نزدیک خانه مان و چهارتا کاسه آش سفارش دادیم و کلی گرم شدیم. البته هوا خیلی هم سرد نبود.

هر روز که پیاده روی اربعین را نشان می دهد پسر بزرگه اشک می ریزد که امسال انقدر درگیر است که نمی شود برود.

امروز اما آسمان تهران آبی آبی آبی است. انقدر زیبا است که لذت می برم. همه بی هیچ حرفی برگشتند روی برنامه کاری قبلیشان. خانه طبق معمول خانه است. تمیز و معطر به بوی غذای روی گاز.

خدایا شکرت بابت نعمت باران. بابت آرامش این روزها. بابت همه آنچه که دادی. خدایا کمی توجه لطفا. بیشتر به توجهت نیاز دارم. خدایا باش. مثل همیشه.

بدبختی های یک زن چاق...
ما را در سایت بدبختی های یک زن چاق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : chagh2o بازدید : 138 تاريخ : دوشنبه 17 آبان 1395 ساعت: 0:17