بزرگ فامیل

ساخت وبلاگ

آخرین بزرگ فامیل مادری هم فوت شد و مادرم شد بزرگ فامیل. حس بدی است، به خصوص که مادرم سن زیادی ندارد. این چند وقت دائم درگیر ختم و شهرستان و پذیرایی از میهمانان و ... بودیم.

همسر هنوز هم اوضاع رو به راهی ندارد. دیروز تصمیم گرفت که برود و برای ماشینش معاینه فنی بگیرد. هرچه کردیم از روی سامانه شهر من موفق به دریافت نوبت نشدیم. نشان به آن نشان که راه افتاد و رفت تا به صورت حضوری اقدام کند. نوبت حضوری نداند و خسته و درمانده حالش بد شده بود. زده بود کنار و توی ماشین یک ساعتی خوابیده بود. خود ضعف و این جور مسائل اذیت کننده است ولی برای مردی مثل همسر من که کارهای بزرگی را انجام می داد انجام نشدن یک کار پیش پا افتاده مثل این بسیار دردناک بود. روحیه اش خراب شده بود. صبح وقتی صبحانه می خورد و برایش قرصهایش را آماده می کردم با حرفهایی گذشت که اعصابم حسابی به هم ریختافکار خودکشی. امروز باید زود بروم و هر طوری است راضیش کنم که به مشاور سری بزنیم. قطعا برای مردی مثل او خیلی سخت است که یکشبه کل قسمت قابل توجهی از توانمندیهایش را از دست دهد.

دوشنبه رفتیم بینایی سنجی و این خیلی عجیب بود که دید دور ایشان که اصلا مشکل نداشت تحلیل ناگهانی داشته و شماره عینک ایشان شده 2 شماره عینک نزدیک بین هم که سال گذشته دچار پیر چشمی شده بود یک شماره افزایش داشته و از 2.5 رسیده به 3.5. می توانست بدتر از این حرفها باشد. آدمهای زیادی را دیده ام که بعد از سکته مغزی کلی مشکلات داشته اند و همسر من در مقابل آنها یک انسان سالم است با شرایط خاص.

دیروز آخر وقت اداری بود که خواهر جان زنگ زدند که پایه ای برویم استخر. من هم که واقعا مغزم از شدت کار و دوندگی و مشکلات همسر در حال منفجر شدن بود کمی به ساعت برگشت فکر کردم. بعد گوشی را برداشتم و به همسر اطلاع دادم و رفتم. خوب بود. با خواهرها و مادر معمولا خوش می گذرد. کمی هم از خستگی ام را به آب سپردم و بر خلاف همیشه که وقتی از استخر می آمدم خسته بودم، دیشب بسیار شارژ و پر انرژی بودم. همسر یک شام خوشمزه درست کرده بود و این بسیار خوب بود.

منتظر پسر کوچیکه هستم که از شهرستان برگردد. حضورش در تابستان غنیمت است. شاید بتوانم یکی دو تا ماموریت هم بروم و به چند تا کار ریز و درشت عقب مانده هم برسم.

خدایا شکرت بابت همراهی خانواده، بابت وجود مادرم و بابت سلامتی ای که به همسر باز گرداندی. خدایا ای نزدیکتر از رگ گردن دوستت دارم و عاشقانه می پرستمت.

بدبختی های یک زن چاق...
ما را در سایت بدبختی های یک زن چاق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : chagh2o بازدید : 58 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 20:51