زیارت

ساخت وبلاگ

از سر برج که نامه آمده بود مدیران برای یک کاری باید بروند مشهد، به خاطر وضعیت همسر فکر نمی کردم بتوانم بروم. به همین جهت اصلا پی گیر بلیط و این حرفها از کارپرداز نشدم. یکشنبه دو هفته پیش بود که بعد از جلسه یکی از مدیران که دوست خوبی هم هست گفت:

- خانم دکتر مشهد نمی روی؟

+گفتم والا با وضعیت همسر چطور بروم.

- با بچه ها مطرح کرده ای یا طبق روال می خواهی همه بار زندگی را تنهایی به دوش بکشی

+ دورغ چرا اصلا نگفتم. مطالب قابل ارائه را هم دادم فلانی برود. شما هم روید ما را هم دعا کنید

شب با پسر بزرگه و دخترجانم در میان گذاشتم. به مادرم هم گفتم شاید بروم شاید نروم. پسر بزرگه طبق معمول پرسید نگرانیت بابت چیست که نمی توانی تصمیم بگیری؟ گفتم داروهای پدرت که می ترسم نخورد. در مورد غذا این حرفها مشکلی ندارم. گفت مامان برو. داروهایش با من. پسر کوچیکه هم که یکشنبه می آید و می تواند کمک کند. مادرم هم گفت نگران نباش برو. بچه ها هستند. من هم هستم. به یک سفر و تجدید قوا نیاز داری.

و اینگونه شد که تصمیم گرفتم بروم ولی از آن طرف همکار و دوستم که این خره را به جانم انداخته بود بیا برویم پشیمان شده بود. پدرش در بیمارستان بستری شده بود و عمل جراحی قلب باز انجام داده بود. گلویش را سوراخ کرده بودند و لوله گذاشته بودند برای تنفس و اصلا اوضاع روحی خوبی نداشت. می ترسید بیاید و اتفاقی برای پدرش بی افتد. بهش گفتم بیا بریم. خواهرها و برادرهایت هستند و رسیدگی می کنند. بیا شاید شفای پدر را از آقا امام رضا گرفتی.

اینگونه شد که تصمیم گرفتیم برویم ولی مگر بلیت گیر می آمد. تمام پروازها پر بود. با کارپرداز هماهنگ کردیم و کارمان این شده بود که تیکت بگذاریم برای سایتهای بلیت فروشی تا هر پروازی جای خالی پیدا شد رزرو کنیم. من اولین نفری بودم که یک پرواز یک روز قبل از برنامه گیر آوردم. نفر دوم هم حین گفتگوی تلفنی با او سایت پیام داد که باز شده و برایش خریدم ماند نفر سوم که او هم شب آخر بلیت خرید. خلاصه عازم شدیم. برای اینکه خسته و مرده بی جا و مکان نمانم همان هتلی که برایمان اسکان گرفته بودند یک اتاق یک تخته رزرو کردم که به خاطر عجله و کمی بی دقتی تاریخ را اشتباه زدم. نتیجه اینکه وقتی رسیدم مشهد نیمه شب بود. هیچ راهی نداشتم که در نمازخانه فرودگاه بخوابم و صبح بروم هم که البته خیلی هم چسبید. هم خلوت بود و هم وقت وسیع داشتم برای زیارت و درد دل با ثامن الحجج. خلاصه ظهر رفتیم و اتاق را تحویل گرفتیم.

طی سه روزی که مشهد بودم اتفاقات خوبی افتاد. با آدمهای همکارانی از سراسر کشور آشنا شدم و ارتباطاتم که یکی از بهترین سرمایه هایم است قوی تر شد. کارها به خوبی پیش رفت و یک ارائه عالی هم دادم که باعث شد بسیاری تلاش کنند با بنده ارتباطشان را حفظ کنند. وقتی بر می گشتم پسر بزرگه پیام داده بود که مادر کی راه می افتی. ولی جوابم به او نرسیده بود. وقتی رسیدم زنگ زدم خاموش بود. نتیجه اینکه اسنپ گرفتم و آمدم خانه. بی صدا کلید انداختم و آمدم داخل. همسر خواب بود. پسر کوچیکه مشغول نوشتن مقاله بود. صبح پسر بزرگه تماس گرفت و کلی عذرخواهی کرد. گفت پیام دادم منتظر ماندم جواب دهی. روی کاناپه خوابم برد. کوشیم هم شارژ تمام کرد و .... بنده خدا کلی حجالت زده بود بابت اینکه با اسنپ آمده ام خانه.

و اما از اتفاقات خوب این سفر اینکه در همان سه روز پدر همکارم که داشت با لوله تنفس می کرد روز اول لوله را در آوردند روز دوم حالش آنقدر بهتر شده بود که از آی سی یو آورده بودند بخش و روز سوم دیدم همکارم دارد با همسرش هماهنگ می کند که دندانهای مصنوعی پدرش راببرند که می خواهد غذا بخورد و چقدر خوشحال بود که آمده است و به شافی واقعی رجوع کرده است.

برگشتم و با انرژی بیشتری شروع به کار کردم. مقاله ام هم منتشر شده بود و این باعث شد بیشتر از قبل امیدوار باشم.

خواهر کوچکتر در حال دفاع است و هر روز چند مرتبه زنگ می زند و از من راهنمایی می گیرد. امیدوارم که کارهایش خیلی خوب پیش برود و نتیجه این همه سال زحماتش را به بهترین شکل ممکن ببیند.

دیروز هم با دخترجانم رفتیم سونوگرافی و تماشای نی نی بسیار لذت بخش بود. این دو روز به جمع جور کردن کارهای خانه گذشت و دنبال کردن اخبار مختلف. متاسفانه موفق نشدم برای جشن غدیر بروم ولی آنهایی که رفته بودند و یا آنهایی که نذر داشتند و موکب داشتند بسیار خوب تعریف می کردند و از انرژی مثبت جمعیت و لبخندهایشان صحبت می کردند.

خدایا شکرت که توفیق یک زیارت خوب و دلنشین را به من دادی ولو اینکه کار زیاد بود و غیر از روز اول بقیه روزها به سختی می توانستم وقت خالی پیدا کنم و زیارت بروم. خدایا شکرت که حال همسر وضعیت ثابتی پیدا کرده و بچه ها حمایتشان بی نظیر است. خدایا شکرت به خاطر بهتر شدن حال پدر همکارم و خدایا شکرت بابت اتفاقات خوب زندگی خواهرها، به خاطر سلامتی نی نی، به خاطر شادی این روزهای دخترجان، به خاطر در شرف دفاع بودن خواهر جان و به خاطر بازگشت پسر کوچیکه ، به خاطر جشن غدیر و به خاطر هزاران اتفاق خوبی که این روزها افتاده و من از آن خبر ندارم و یا به خاطر نمی آورم. خدایا شکرت

بدبختی های یک زن چاق...
ما را در سایت بدبختی های یک زن چاق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : chagh2o بازدید : 58 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 20:51