خاطرش در کنج دلم ماند

ساخت وبلاگ

سرم حسابی گرم بود و وقتی داشت گفتگویم تمام می شد متوجه صدای فلاش دوربین شدم. همان بود. بی هیچ تغییری. شاید کمی مثل خودم گوشه های چشمش چند خط افتاده بود و شاید هم مثل خودم کمی چاقتر شده بود. اما همان نگاه و همان مهربانی. ذوق زده در آغوشش کشیدم و گفتم کی آمدی؟ گفت چند دقیقه ای هست داشتم نگاهت می کردم. گفتم مگر کم عکس داری که باز هم داری عکس می گیری؟ گفت دارم خاطره بازی می کنم. یادت هست؟! انگار همین دیروز بود. سه ساعت حرف زدیم و گفتیم و گفتیم و گفتیم اصلا متوجه تاریکی هوا نشدیم. اگر همسرش زنگ نمی زد که آمده دنبالش شاید تا نیمه شب می ماندیم و متوجه خلوت شدن دور و برمان و تاریکی هوا هم نمی شدیم. وقتی دم در داشتیم برای آخرین بار خدا حدافظی می کردیم آنچنان محکم همدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم که جایش روی صورتمان تا ابد بماند. حداقل احساسش بماند. راستش توی آینه هنوز نگاهش می کردم که که بغضم ترکید و نفهمیدم تا خانه چطور رانندگی کردم.

لعنت به این وضعیت که باعث فرار بهترینها از این مملکت می مشود. این دوستم هم رفت. راستش یکی از صمیمی ترین دوستانم رفت. راستش تنها دوستی که می توانستم با او درد دل کنم و نگران هیچ نباشم رفت. برایش آرزوی موفقیت کردم و از خدا خواستم که موفق شود. می دانم موفقیت او یعنی دیگر ندیدنش ولی دعا کردم که موفق شود. 

خدایا او و خانواده اش را در پناه خودت حفظ کن و روز به روز به موفقیت نزدیکش کن. خدایا دوستت دارم و عاشقانه می پرستمت.

بدبختی های یک زن چاق...
ما را در سایت بدبختی های یک زن چاق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : chagh2o بازدید : 182 تاريخ : چهارشنبه 14 مهر 1395 ساعت: 3:25