امروز هم تسلیت

ساخت وبلاگ

هر روز داریم تسلیت می گوییم. هر روز منتظر یک خبر بد هستیم. هواپیما که سقوط کرد، آدمها که در کرمان مردند، اتوبوس که رفت ته دره، هی گفتم انشا الله که آخریشه ولی صبح که داشتم می رفتم تو جاده و آمبولانس و جنازه ای که رویش پتو انداخته بودند و خون و خون و خون. حالم خرابتر شد. خسته ام. عکسهای نخبه های کشور را نگاه کردم و یاد تک تک دستیارانم افتادم که پس از مدتی از ایران رفتند. یاد دوستانی افتادم که آن طرف زندگی می کنند. یاد روزهایی افتادم که خودم هم تلاش می کردم که بروم و خانواده و شغل و احساس غربت دست و پایم را می بست و باز می گشتم. یاد روزهایی افتادم که دائم تلاش می کردم پسر بزرگه را قانع کنم که برود و قبول نکرد که نکرد. عکسهای این بچه ها را دیدم. و با خودم فکر کردم هر کدام از اینها خانواده ای دارند و دوستانی دارند و یک شبکه اجتماعی وابسته به خود دارند. الان حال یک ملت خراب است.

یاد آنهایی افتادم که صبح با خانواده هایشان خداحافظی کردند که می رویم تشییع جنازه که اگر نرویم می گویند مملکت بی صاحب است و در تصمیمشان برای جنگ مصمم تر می شوند، غافل از اینکه همیشه در همه ادوار تاریخ اگر جنگی هم شده دولت و لشگری برای دفاع در این کشور نبوده که بخواهد دفاع کند و مردم خودشان دفاع کردند. تنها لشگر منسجم مال رضا شاه بود که 24 ساعت هم در جنگ جهانی دوام نیاورد. جنگ ایران و عراق هم که وضعیتش برای همه معلوم است قسمت قابل توجه نیروهای نظامی را بسیج مردمی تشکیل می داد. بعد این همه آدم رفتند تشییع جنازه که بگویند هستیم و بی جهت برایمان نقشه نکشید که نمی خواهیم دموکراسی مدل عراق و افغانستان را به زور جنگ به ما هدیه دهید. همینطوری کم بدبختی نداریم شما هم روی سرمان آوار نشوید. بعد شب نشده جنازه شان برگشته روی دست خانواده هایشان. چند زن بیوه شده باشند، چند خانه بی مادر شده باشد، چند مادر بی فرزند شده باشد خدا می داند. حالم هر دقیقه بدتر و بدتر می شود در تمام این چند روز فقط یک چیز در ذهنم رژه رفت:

خدایا همین چهل و اندی سال که دادی شکر. ببر مرا و خلاص

بدبختی های یک زن چاق...
ما را در سایت بدبختی های یک زن چاق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : chagh2o بازدید : 211 تاريخ : چهارشنبه 21 اسفند 1398 ساعت: 20:50