فقط دعا کردم

ساخت وبلاگ

همینجور که داشت زیر کابینتها را تی می کشید و من هم داشتم ظرفها را جمع می کردم ازش سوال کردم رفتی دیدیش؟

ـ آره، بردنش بازداشتگاه وزارت....

+ چطور گرفتنش

- فروختنش

+ یعنی چی

- یکی از فامیلهای دور اینها را فروخته

+ پسرت کاری هم کرده بود

- نه واقعا فقط وقتی دید پسر عمه اش را گرفتند ترسید با دو سه تا از جوونهای فامیل رفته بودند تو دامداری قایم شده بودند.

+ حالا چی میشه؟

- نمی دونم بدبختانه دو تا اسلحه هم تو دامداری بوده

+ وای خدای من. اسلحه!!! چند نفر بودند؟

- پنج نفر بودند. نزدیک به صد نفر ریخته بودند گرفتنشون. یکی از اسلحه ها را صاحب دامداری گردن گرفته گفته برای حفاظت از گاوهام خریدم که دزد نبره. ظاهرا مجوز داشته ولی دومی را گردن نگرفته گفته نمی دونم برای کیه.

+ فقط دعا می تونم بکنم. خدا به داد پسرت برسه. دیدیش چی گفت.

ـ هیچی با چشم بند آوردنش. گفت به خدا من کاری نکردم حتی بیرون هم نرفتم تظاهرات کنم. خواستم بهش پول بدم قبول نکرد. وقتی داشتم می آمدم بیرون به سربازه گفتم پول لازم دارند گفت آره حوله و صابون باید بخرند حمام کنند. صد تومن بهش دادم گفتم تو را به خدا بهش بده. حالا باید هفته دیگه هم برم شهرستان سرش بزنم

و من ماندم و خاطره پسری که سال گذشته شب عید به همراه مادرش آمده بود منزل ما کمک. کلی برای مادرش غصه خوردم. یادم است خالکوبیهای روی دستش مرا متحیر کرده بود. مادرش گفته بود که همسرش ترکش کرده و کلی افسرده شده. گفت که چند بار که شغلش را عوض کرده تا بتواند خرج زندگی در بیاورد دخترک دوام نیاورده و رفته. گفته بود که پسرش تا دوم راهنمایی خوانده و لوستر سازی بلد است. گفته بود با پسر عمه اش شریک شده و در شهرستان قرار است لوستر سازی راه بی اندازند. گفته بود در زیر زمین منزل عمه جانشان کار را شروع کرده اند به امید اینکه با فروش سری او بتوانند پول پیش اجاره یک مغازه در شهرستان را تهیه کنند. خلاصه مادرش خیلی چیزها برایم گفته بود. من ماندم کلی فکر و خیال. نکنه ندانسته وارد گروههای مسلحانه شده. نکنه واقعا بدون اینکه مادر بداند کاری کرده. و هزارتا نکنه دیگر.... بعد هم خودم را گذاشتم جای این مادر و هزارتا فکر و خیال ذهنم را درگیر کرد. کاری از دستم بر نمی آمد. غیر از دلداری دادن. صبح که سر بر سجده گذاشتم برایش دعا کردم. دعا کردم که خدایا به خاطر دل این مادر تنها اگر واقعا بی گناه است نجاتش بده.

خدایا شکرت که حداقل معلوم است که کجاست و مادرش موفق شد که بعد از دو سه هفته ببیندش. خدایا شکرت که چهار ستون بدنش سالم بود. خدایا تو قادر توانایی. تو همانی که باید باشی. خدایا دست ما ناتوانان را بگیر. خدایا دل این مادر را به طریقی شاد کن. 

پ ن: پست قبل یک کامنت بسیار ناراحت کننده همراه با نفرینهای مدل سینه کوب داشتم از عطیه خانم که خودش را یک بانوی بسیجی معرفی کرده بود که اصلا بنده نمی دانم دلش از چه و برای چه پر است. فقط برایشان آرزوی آرامش و سلامت روح و روان کردم. همچنین برای خانواده اش. اگر اینجا را می خوانید سر کار خانم بدانید که نفرین به خود آدم بر می گردد. پس در حق خوتان و نفستان و خانواده تان ظلم نکنید.

بدبختی های یک زن چاق...
ما را در سایت بدبختی های یک زن چاق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : chagh2o بازدید : 144 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 2:41